آسمان آمد وُ
آهسته زیر گوشِ ماه
چیزی گفت انگار.
ماه آمد وُ
به کوچهی کهنسالِ مُشیری
چیزی گفت انگار.
کوچه
کوچهی بیگفت و بیگذر
رو به روشنترین پنجره چیزی گفت انگار.
چیزی، رازی، حرفی
سخنی شاید
سَربَسته از چراغی
شکستهی هزار پاییزِ بیپایان.
دریغا هزارهی بیحالا،
حالا کوچه، پیر
درخت، پیر
خانه، پیر
من پیر وُ گلدانِ بالای چینه
که پُر غبار!
اگر مُردهای، بیا و مرا بِبَر،
و اگر زندهای هنوز،
لااقل خطی، خبری، خوابی، خیالی ... بیانصاف!
شعر بی دروغ(قیصر امین پور)
ما که این همه برای عشق
آه و ناله ی دروغ می کنیم
راستی چرا
در رثای بی شمار عاشقان
-که بی دریغ-
خون خویش را نثار عشق می کنند
از نثار یک دریغ هم
دریغ می کنیم؟
خیلی خیلی قشنگ بود