نمی نویسم .....
چون می دانم هیچ گاه نوشته هایم را نمی خوانی!
حرف نمی زنم ....
چون می دانم هیچ گاه حرف هایم را نمی فهمی!
نگاهت نمی کنم ......
چون تو اصلاً نگاهم را نمی بینی!
صدایت نمی زنم .....
زیرا اشک های من برای
تو بی فایده است!
فقط می خندم ......
چون تو در هر صورت می گویی
من دیوانه ام..

جای من در این جهان آخر کجا ؟


خسته ام از هر چه بود و هر چه نیست

آخرِ این دغدغه بازنده کیست

تا به کی در تنگناها زیستن ؟

تا به کی در خلوتم بگریستن ؟

تا به کی در امتداد بی کسی ؟


تا به کی در حادثه دلواپسی ؟

تا به کی در خامُشی در انزوا ؟

جای من در این جهان آخر کجا ؟

بر او ببخشایید


بر او ببخشایید
بر او که گاه گاه
پیوند دردناک وجودش را
با آب های راکد
و حفره های خالی از یاد می برد
و ابلهانه می پندارد
که حق زیستن دارد
بر او ببخشایید
بر خشم بی تفاوت یک تصویر
که آرزوی دوردست تحرک
در دیدگان کاغذیش آب میشود
بر او ببخشایید
بر او که در سراسر تابوتش
جریان سرخ ماه گذر دارد
و عطر های منقلب شب
خواب هزار ساله اندامش را
آشفته میکند
بر او ببخشایید
بر او که از درون متلاشیست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می سوزد
و گیسوان بیهده اش
نومیدوار از نفوذ نفسهای عشق می لرزد
ای ساکنان سرزمین ساده خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
بر او ببخشایید
بر او ببخشایید
زیرا که مسحور است
زیرا که ریشه های هستی بارآور شماست
در خاکهای غربت او نقب می زنند
و قلب زود باور او را
با ضربه های موذی حسرت
در کنج سینه اش متورم می سازند

فروغ فرخزاد