دیگه دارم به خودم شک می کنم
آخه حرفامو نمی فهمه کسی
من که دست دلمو رو می کنم
چرا دنیامو نمی فهمه کسی
دل من مونده رو دستم
دلی که همه ی دار و نداره آدمه
کاش یکی از ته دل به من بگه
عاشق این دل صاف و سادمه
آخه من چیزه زیادی نمی خام
یه نوازش یه نگاهه مهربون
یکی که خودش باشه تا بتونیم
واسه همدیگه بمونیم هر دومون
از این زنــدگی ِ خالی
منو ببــر به اون سالی...
که تــو اسممو پرسیدی ...
به روزی که منـــو دیدی !!
به پله های خاموشی
که با مــن رو به رو میشی
یه جور زل بزن انگاری
نمیشه چشم برداری !!!
منـو بـبر به دنیامو !
به اون دستا که میخـوام و...
به اون شبا که خندونم ..
که تقدیرو نمیــدونـم...
از این اشکی که می لرزه
منو ببر به اون لحظه.....
به اون ترانه ی شــادی !
که تو یاد ِ من افتادی !
به احساسی که درگیره
به حرفی که نفســگـیـره !!!!
از این دنیا که بی ذوقه
منو ببر به اون موقع !
به اون موقع....
منو ببر به دنیامو !
به اون دستا که میخوام و...
به اون شبا که خندونم ..
که تقدیرو نمیدونــــم...
از این دوری ِ طولانی
منو ببر به دورانی
که هر لحظه تــو اونجایی
زیر ِ بارون ِ تنهایی !
منو ببر به اون حالت ..
همون حرفا....
همون ساعت
به کاغذ توی مشتی که.....
به چشمای درشتی که ....
تو چشمام خیره می مونن
به من چیزی بفهمونن!
منو ببر به دنیامو
به اون دستـا که میخوام و...
به اون شبها که خندونم
که تقدیرو نـمیدونــــم...
به اون شبا که خندونم
که تقدیرو نمیـدونــــم...
نمیدونـم
نمی دونم
....
در بهاری زیبا که خداوند در احساس جهان جاری بود
و درختان پر از انگیزه برای بودن
من و تو مست بهار
روی آن نیمکت زیر چنار
هر دو چشمانم خیس و دو چشمانت شاد
با صدایی آرام توی گوشم گفتی دوستت خواهم داشت
من به تو خندیدم و تو سرمست تر از گنجشکان
باز در گوشم گفتی آرام
"فاش می گویم و از گفته خود دلشادم ، بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم"
سیل شد اشکانم و فقط باریدم
تو ولی می خندیدی به همه دلهره های من
و چشمان پر از سیلابم
من برایت خواندم
دوستت خواهم داشت
بیشتر از همه آدم ها
بیشتر از دنیا
بیشتر از همه ثانیه ها
رعد و برقی زد و باران بارید
خیس باران بهار و دو چشمانم خیس
و تو آرام به من می گفتی دوستت خواهم داشت
من به تو خندیدم و تو فریاد زدی
دوستت خواهم داشت
لحظه ها بگذشتند
روزها از پس هم
و تو هر روز به من می گفتی
دوستت خواهم داشت
و دل کوچکم آرام فقط می بارید
و تو لبخند به چشمان سیاهت و دلت قرص تر از ماه
به من می گفتی
مهربانم ، دوستت خواهم داشت
چند سالی بگذشت
همه گنجشکان مست
و دو چشمانم خیس
می نشینم بی تو
روی آن نیمکت زیر چنار
خبری از تو و چشمانت نیست
خبری از لب خندانت نیست
خسته از ثانیه ها
باز دنبال همان دوستت دارم ها
تو کجایی امروز که بگویی دوستم خواهی داشت
راستی دوستم داری یا خواهی داشت؟
من ولی دوستت می دارم
بیشتر از همه آدم ها
بیشتر از دنیابیشتر
از همه ثانیه ها
Ricorderò e comunque anche se non vorrai
به خاطر خواهم آورد حتی اگر تو نخواهی.
Ti sposerò perché non te l' ho detto mai
با تو ازدواج خواهم کرد هرچند هرگز نگفته ام.
Come fa male cercare , trovarti poco dopo
چقدر جستجوی تو ناراحت کننده است، کمی بعد پیدا کردنت
E nell' ansia che ti perdo ti scatterò una foto…
و میان اضطرابی که تو را گم کنم، عکسی از تو خواهم گرفت...
Ti scatterò una foto…
عکسی از تو خواهم گرفت...
Ricorderò e comunque e so che non vorrai
بخاطر خواهم آورد حتی اگر تو نخواهی.
Ti chiamerò perché tanto non risponderai
صدایت خواهم کرد زیرا هیچ پاسخی نمیدهی.
Come fa ridere adesso pensarti come a un gioco
فکر درباره تو، حالا باعث خنده ام میشود، مانند یک بازی بود،
E capendo che ti ho perso
فهمیدن اینکه تو را از دست داده ام
Ti scatto un' altra foto
عکسی از تو خواهم گرفت...
Perché piccola potresti andartene dalle mie mani
زیرا تو بسیار کوچکی و میتوانی از دستم بروی،
Ed i giorni da prima lontani saranno anni
و روزهایی که قبلا دور بود، به سالها تبدیل میشود،
E ti scorderai di me
و تو فراموشم خواهی کرد.
Quando piove i profili e le case ricordano te
وقتی باران میبارد، افق و خانه ها، تو را بخاطرم میاورد،
E sarà bellissimo
و بسیار زیبا میشود،
Perché gioia e dolore han lo stesso sapore con te
زیرا شادی و غم، با تو طعمی یکسان دارد.
Io Vorrei soltanto che la notte ora velocemente andasse
حالا فقط میخواهم شب سریعتر بگذرد،
E tutto ciò che hai di me di colpo non tornasse
و هرچیزی که از من داری برود و بازنگردد.
E voglio amore e tutte le attenzioni che sai dare
عشق و تمام توجهاتی را که میدانی چطور عرضه کنی را میخواهم.
E voglio indifferenza semmai mi vorrai ferire
و اگر بخواهی مرا برنجانی، بی علاقگیت را میخواهم.
E riconobbi il tuo sguardo in quello di un passante
نگاه تو را به غریبه ای تشخیص دادم،
Ma pure avendoti qui ti sentirei distante
اما حتی اگر کاملا کنارم بودی، حس میکردم دور از منی.
Cosa può significare sentirsi piccolo
احساس حقارت چه معنی میتواند داشته باشد،
Quando sei il più grande sogno il più grande incubo
وقتی که رویای بزرگ و بدترین کابوس منی.
Siamo figli di mondi diversi una sola memoria
کودکان دنیاهای متفاوتی هستیم، با خاطره ای یکسان،
Che cancella e disegna distratta la stessa storia
که همان داستان را پاک میکنند و ترسیم میکنند.
E ti scorderai di me
و مرا فراموش خواهی کرد.
...
Non basta più il ricordo
خاطره دیگر کافی نیست،
Ora voglio il tuo ritorno…
حالا میخواهم بازگردی...
تو می آیی
می دانم که می آیی ...
تو را دیشب من از لحن عجیب بغض هایم
خوب فهمیدم
تو را بی وقفه از باران پاک چشم هایم سیر نوشیدم
تو می آیی ...
می دانم که می آیی
و بر ابهام یک بودن ، نگین آبی احساس می بندی
و از تکرار پوچ لحظه های سرد تنهایی
مرا بر نبض پرکار شکفتن می نشانی
تو می آیی ...
خوب می دانم ...
که پروانه نشانت را میان قاصدک ها دید
میان قاصدک هاییکه از من تا بی نهایت دور می شد دید
تو می آیی من را از نگاه سرد آیینه
میان گرمی دستان پر مهرت دوباره باز می گیری
تو می آیی ...
و من این را
شبیه حجم یک بوییدن مطبوع از آواز اقاقی های سر گردان
شبیه یک قنوت سبز نیلوفر ، میان برکه ای عریان
دوباره خوب فهمیدم !
تو می آیی ...
می دانم خوب می دانم که می آیی
و من را در حریم امن چشمانت به آرامش
به فردایی پر از شوق و تپش هایی مقدس ، می رسانی