ایستاده روی پلکهام،
و گیسوانش،
درون موهام
شکل دستهای مرا دارد،
رنگ چشمهای مرا... در تاریکی من محو می شود،
مثل سنگ ریزه ای دربرابر آسمان. چشمانی دارد همیشه گشوده،
که آرام از من ربوده... رویاهایش ،
با فوج فوج روشنایی،
ذوب می کنند
خورشیدها را
و مرا وامی دارند به خندیدن،
گریستن،
خندیدن
و حرف زدن،
بی آنکه چیزی برای بیان باشد. پل الوار
جبر
اون هم به خندیدن بدترین اجبارهاست
کاش مجبورمون کنند که گریه کنیم
اما مجبورمون نکنند که بخندیم
تو که حرفی هم برای گفتن نداشتی
دیگه چه شود....
من یع بار اینجا نظر گذاشتم
دوباره هم باید نظر بزارم؟
نه همون یه بار کاقیه دوست عزیز اما اینجا تریبون آزاده هر چند تا دوست داشتی می تونی نظر بذاری
ای دریغا عمر رفته