پیش او یار نو و یار کهن هردو یکی است
حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی است
قول زاغ و غزل مرغ چمن هردو یکی است
نغمه بلبل و فریاد زغن هردو یکی است
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ رامرتبه مرغ خوش الحان نبود
چون چنین است پی کار دگرباشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
نو گلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
از من و بندگی من اگرش عاری است
بفروشد که به هر گوشه خریداری است
به وفاداری من نیست در این شهر یکی
بنده همچو مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشق تو دویدم بس است
راه صد بادیه درد بریدم بس است
بعد از این ما و سرکوی دلارای دگر
با غزالی و غزلخوانی و غوغای دگر
هزار سال به سوی تو آمدم
افسوس
هنوز دوری دور از من ای امید محال
هنوز دوری آه از همیشه دورتری
همیشه اما در من کسی نوید دهد
که می رسم به تو
شاید هزارسال دگر
صدای قلب ترا
پشت آن حصار بلند
همیشه می شنوم
آه،ای زندگی
منم که هنوز با همه پوچی از تو لبریزم
نه بفکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم
همه ذرات جسم خاکی من
ازتو،ای شعر گرم ،در سوزند
آسمانهای صاف را مانند
که لبالب ز باده ی روزند
با هزاران جوانه می خواند بوته نسترن سرود ترا
هر نسیمی که می وزد در باغ می رساند به او درود ترا
من ترا در تو جستجو کردم
نه در آن خوابهای رویایی
در دو دست تو سخت کاویدم
پر شدم،پر شدم،ز زیبایی
پر شدم از ترانه های سیاه
پر شدم از ترانه های سپید
از هزاران شراره های نیاز
از هزاران جرقه های امید
حیف از آن روز ها که من با خشم بتو چون دشمنی نظر کردم
پوچ پنداشتم فریب ترا
ز تو ماندم،ترا هدر کردم
غافل از آنکه تو بجایی
و من همچو آب روان که در گذرم
گمشده در غبار شوم
زوال ره تاریک مرگ می سپرم
آه ای زندگی
من آینه ام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ورنه گر مرگ بنگرد در من
روی آینه ام سیاه شود
عاشقم،عاشق ستاره ی صبح
عاشق ابر های سرگردان
عاشق روزهای بارانی
عاشق هر چه نام توست بر آن
می مکم با وجود تشنه خویش
خون سوزان لحظه های ترا
آنچنان از تو کام می گیرم
تا بخشم آورم خدای ترا
بد جوری دچار همین طبق معمول های بی تفاوت ایم
این چه گفتن های بی اشاره نیز
روزی در یکی از همین تلخ ترین ترانه ها تمام خواهد شد
هی بوته لرزان راه نشین غصۀ چه را می خوری؟
کاروان ها در راه است