ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند
کدام سحرگاهِ چلچلهی ریزِ روشنی دیدهای
که از تحمل یکی بوفِ شبخوانِ خسته نگذرد.
گُلی نه گوشوارهی این شاخهسارِ شکسته
نسیمی نه مسافرِ این خانهی خراب.
از این بادیه پس چه دیدی
که قرارِ لو رفتهی باد را
از بوتهی راهنشینِ بیخبر میپرسی؟
خانم!
دکمهی سردستِ پیراهنم
همین جا افتاده بود
کلید و کبریت و چند واژهی سادهام کافیست
دیر به خانه برمیگردم
شاید هم هرگز!
ای ساقی آرامم کن
دیوانه اندامم کن
من خسته ی ایامم
ساقی تو آرامم کن
گم گشته ای در خویشم
ساقی تو پیدایم کن
با ساقر شیدایی
سر مست و هشیارم کن
بهتر بود مینوشتم بزن روشن شی
.
.
.
.
.
سلامتی