سوزد مرا سازد مرا

ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند  


بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند 

 
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم  


 غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند 


نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد 

 
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند  


 سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا   


وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند 

 
بستاند ای سرو سهی سودای هستی از رهی 

 
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند

 

نظرات 3 + ارسال نظر
misssdandelion چهارشنبه 2 تیر 1389 ساعت 10:44 ب.ظ


کدام سحرگاهِ چلچله‌ی ریزِ روشنی دیده‌ای
که از تحمل یکی بوفِ شب‌خوانِ خسته نگذرد.


گُلی نه گوشواره‌ی این شاخه‌سارِ شکسته
نسیمی نه مسافرِ این خانه‌ی خراب.


از این بادیه پس چه دیدی
که قرارِ لو رفته‌ی باد را
از بوته‌ی راه‌نشینِ بی‌خبر می‌پرسی؟


خانم!
دکمه‌ی سردستِ پیراهنم
همین جا افتاده بود
کلید و کبریت و چند واژه‌ی ساده‌ام کافی‌ست
دیر به خانه برمی‌گردم
شاید هم هرگز!

دهان پاره پنج‌شنبه 3 تیر 1389 ساعت 10:58 ب.ظ http://moanas.blogsky.com/

ای ساقی آرامم کن
دیوانه اندامم کن
من خسته ی ایامم
ساقی تو آرامم کن
گم گشته ای در خویشم
ساقی تو پیدایم کن
با ساقر شیدایی
سر مست و هشیارم کن

دهان پاره پنج‌شنبه 3 تیر 1389 ساعت 11:00 ب.ظ http://moanas.blogsky.com/

بهتر بود مینوشتم بزن روشن شی
.
.
.
.
.
سلامتی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد