شادی های غمگین...

چه لبخند های بی اصالتی....

خسته ام از این لبخند های بی معنی....

از این خنده ها ی پر ز گریه....

شادی های غمگین...

گریه ها ی استوار....

آرزو یم لبخند زدن در باغ کودکیست....

انفجار ِ سهمگین بغضم برای بادبادک افسار گسسته ...

نه این بغض درد آگین در سینه ام می شکند ....

نه مرا دیگر توان آن است که آن را با نفرت توام با خستگی,

تف کنم...

نظرات 5 + ارسال نظر
بلوط پنج‌شنبه 31 تیر 1389 ساعت 10:48 ق.ظ

سلام مهربون
و چه زیبا و معصومانه است لبخندهای کودکانه اما افسوس که آن زمان تنها قسمتی از خاطرات ماست
مانا باشی

مرسی دوستم

خنکای پایان خاطرات پنج‌شنبه 31 تیر 1389 ساعت 11:34 ق.ظ

این بغض لعنتی رو سوار بادبادک خیال کن
بفرست بالا وبالاتر
تا جایی که چشمت دیگه به ریخت زشتش نیوفته!

الهی آره واقعا خوبه کاش بشه! مرسی

بوف بینا پنج‌شنبه 31 تیر 1389 ساعت 08:05 ب.ظ

منم خسته ام
از تمام دنیا و دار و ندارش
از هر چی که هست
حتی از چیزهایی که نیستند
خسته ی خسته

:/

حسین شنبه 2 مرداد 1389 ساعت 09:53 ق.ظ http://hosseinmesghali.blogsky.com

سلام
دلت نگیره مهربون . . .
شادی باشه ٬ غمگینشم خوبه . . .
اما غم اگه باشه ٬ شادی ارزش بیشتری پیدا می کنه . . .
موفق باشی و شاد

ممنونم شما هم همیشه شاد باشین

دریا شنبه 2 مرداد 1389 ساعت 01:44 ب.ظ http://www.daryaa.blogsky.com



بیا که شاخه ی خشک وفا قفس گردید

ـــــــــــــــــــــ در این چمن که چو من بلبلان شیدا داشت


مرسی دریا حان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد