وهم

من این جا ایستاده ام به انتظار  

مانده ام در وهم  

چه رویاها یی که تبه گشت و گذشت  

چشمانم بسته است  

ولی نه باز است  

و در مقابل تنها چیز قابل رویت  

هیچ است 

 در این ویر غربت من ایستاده ام  

تنها  

و منتظر ماندم  

برای رویایی پوچ  

رویایی بی حاصل  

و انتظاری گنگ  

قدم می نهم  

گویی در مه گام بر می دارم  

همچو موجودی مسخ شده  

مگر می شود بود  

بدون رویا  

مگر می شود زنده ماند  

با آنکه بدانی همه ی حضورت پوچ بود 

 و بی حاصل  

من می روم  

از اکنون می گذرم تا به فردا رسم  

می خواهم از فردا بگذرم و پا به آینده نهم . . . . . .  

و اکنون آینده است که در آن من ایستاده ام  

در وهم! 

(بهناز)

نظرات 4 + ارسال نظر
مهدی حاجیانی یکشنبه 14 شهریور 1389 ساعت 04:59 ق.ظ http://armageddon.blogsky.com

من همه حالات را امتحان کردم
نیامد
نفهمید
چه حسرتی که میخورم
چه رویاهایی که می ایند

چه حیف!
مرسی سر زدی

بلوط یکشنبه 14 شهریور 1389 ساعت 11:50 ق.ظ

سلام مهربون
یادش به خیر
عهد جوانی
که تا سحر
با ماه می نشستم
از خواب بی خبر
کنون که می دمد سحر از سوی خاوران
بینم شبم گذشته
ز مهتاب بی خبر
این سان که خواب غفلتم از راه می برد
ترسم که بگذرد ز سرم آب بی خبر

با یه پست جدید منتظر حضور زیباتون هستم
خشنود باشی و برقرار

مرسی دوستم واقعا شعر قشنگی بود
حتما سر می زنم .

misssdandelion سه‌شنبه 16 شهریور 1389 ساعت 02:32 ق.ظ

حالا ما هی از گذشته فرار میکنیم هی یاد آوری کن
لوووووول
قشنگه عزیزم
خیلییییییییییی
چه احساس های قشنگی که بدون اینکه شکو فا شود پژمرده شد

گذشته حال آینده نداره زندگی همینه عزیزم

ساناز سه‌شنبه 16 شهریور 1389 ساعت 12:47 ب.ظ http://dontlike.blogfa.com

بدو
بدوو
بدووو
بدوووو
بدووووو
بدووووووووووو
بدوووووووووووووووووووو
بدوووووووووووووووووووووووو
بدووووووووووووووووووووووووووووووو
بدوووووووووووووووووووووووووووووووووو
بدوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
بدوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
بدووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
بدوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
بیا که آپم منتظر حضور گرمت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد