من این جا ایستاده ام به انتظار
مانده ام در وهم
چه رویاها یی که تبه گشت و گذشت
چشمانم بسته است
ولی نه باز است
و در مقابل تنها چیز قابل رویت
هیچ است
در این ویر غربت من ایستاده ام
تنها
و منتظر ماندم
برای رویایی پوچ
رویایی بی حاصل
و انتظاری گنگ
قدم می نهم
گویی در مه گام بر می دارم
همچو موجودی مسخ شده
مگر می شود بود
بدون رویا
مگر می شود زنده ماند
با آنکه بدانی همه ی حضورت پوچ بود
و بی حاصل
من می روم
از اکنون می گذرم تا به فردا رسم
می خواهم از فردا بگذرم و پا به آینده نهم . . . . . .
و اکنون آینده است که در آن من ایستاده ام
در وهم!
(بهناز)
من همه حالات را امتحان کردم
نیامد
نفهمید
چه حسرتی که میخورم
چه رویاهایی که می ایند
چه حیف!
مرسی سر زدی
سلام مهربون
یادش به خیر
عهد جوانی
که تا سحر
با ماه می نشستم
از خواب بی خبر
کنون که می دمد سحر از سوی خاوران
بینم شبم گذشته
ز مهتاب بی خبر
این سان که خواب غفلتم از راه می برد
ترسم که بگذرد ز سرم آب بی خبر
با یه پست جدید منتظر حضور زیباتون هستم
خشنود باشی و برقرار
مرسی دوستم واقعا شعر قشنگی بود
حتما سر می زنم .
حالا ما هی از گذشته فرار میکنیم هی یاد آوری کن
لوووووول
قشنگه عزیزم
خیلییییییییییی
چه احساس های قشنگی که بدون اینکه شکو فا شود پژمرده شد
گذشته حال آینده نداره زندگی همینه عزیزم
بدو
بدوو
بدووو
بدوووو
بدووووو
بدووووووووووو
بدوووووووووووووووووووو
بدوووووووووووووووووووووووو
بدووووووووووووووووووووووووووووووو
بدوووووووووووووووووووووووووووووووووو
بدوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
بدوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
بدووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
بدوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
بیا که آپم منتظر حضور گرمت