تو می آیی
می دانم که می آیی ...
تو را دیشب من از لحن عجیب بغض هایم
خوب فهمیدم
تو را بی وقفه از باران پاک چشم هایم سیر نوشیدم
تو می آیی ...
می دانم که می آیی
و بر ابهام یک بودن ، نگین آبی احساس می بندی
و از تکرار پوچ لحظه های سرد تنهایی
مرا بر نبض پرکار شکفتن می نشانی
تو می آیی ...
خوب می دانم ...
که پروانه نشانت را میان قاصدک ها دید
میان قاصدک هاییکه از من تا بی نهایت دور می شد دید
تو می آیی من را از نگاه سرد آیینه
میان گرمی دستان پر مهرت دوباره باز می گیری
تو می آیی ...
و من این را
شبیه حجم یک بوییدن مطبوع از آواز اقاقی های سر گردان
شبیه یک قنوت سبز نیلوفر ، میان برکه ای عریان
دوباره خوب فهمیدم !
تو می آیی ...
می دانم خوب می دانم که می آیی
و من را در حریم امن چشمانت به آرامش
به فردایی پر از شوق و تپش هایی مقدس ، می رسانی
بلاگ خوبی داری........ قشنگه ....... به منم سر بزن و هر موقعی آپ کردی خبرم کن
مرسی لطف داری
خوب که میدانم می آیی
میدانی که می آیم !
این شب ها
چشم های من خسته است
گاهی اشک ، گاهی انتظار
این سهم چشم های من است ؟؟؟؟
مرسی عزیزم
سلام مهربون
صدای آب می آید ، مگر در نهر تنهایی چه می شویند ؟
لباس لحظه ها پاک است.
میان آفتاب هشتم دی ماه
طنین برف ، نخ های تماشا ، چکه های وقت.
طراوت روی آجرهاست ، روی استخوان روز.
چه میخواهیم ؟
دهان گلخانه ی فکر است
خشنود باشی
سلام دوستم خوبی؟
شعر هایی که برام می زنی و خیلی دوست دارم ممنونم از این همه محبتت و مرسی به من سر می زنی همیشه شاد باشی
خیلی قشنگ بوددددد
قابلتو نداشت :)