دلم نمیخواهد بداند بد جور خسته ام
دلم نمیخواهد بداند سخت دلتنگم
که باز در خانه مشکل دارم
که دوباره بحث کرده ام
دلم میخواهد در آغوشش از عشق بگویم
از دوست داشتن
از دوست بودن
از لحظههای خوب
از با هم بودن
از انتظار
و قرار
قرار روزهایِ آینده
به هم که میرسیم جز آغوش حوصله چیزِ دیگری ندارد
خسته است
و دلتنگ
در خانه بحث کرده
مشکل دارد
از عشق نمیگوید
از دوست داشتن
از دوست بودن
از روزهای خوب
از قرارِ فردا هم نمیگوید
من میمانم
و یک آغوش که حالا بویِ او را میدهد
و انتظار
انتظار
انتظار
و اینکه چقدر از او
چقدر از خودم
چقدر از تمامِ این روزها خسته ام....
سلام باران
سلام
روزها خسته اند
از من
از انتظار
از فردا
کاش در پس این همه روز شبی باشد، شبی مهتابی که از این همه تیرگی و تاری های روز کمی فاصله داشته باشد.
سلام چقدر خوشحال شدم دیدم به من سر زدید مرسی