من این جا ایستاده ام به انتظار
مانده ام در وهم
چه رویاها یی که تبه گشت و گذشت
چشمانم بسته است
ولی نه باز است
و در مقابل تنها چیز قابل رویت
هیچ است
در این ویر غربت من ایستاده ام
تنها
و منتظر ماندم
برای رویایی پوچ
رویایی بی حاصل
و انتظاری گنگ
قدم می نهم
گویی در مه گام بر می دارم
همچو موجودی مسخ شده
مگر می شود بود
بدون رویا
مگر می شود زنده ماند
با آنکه بدانی همه ی حضورت پوچ بود
و بی حاصل
من می روم
از اکنون می گذرم تا به فردا رسم
می خواهم از فردا بگذرم و پا به آینده نهم . . . . . .
و اکنون آینده است که در آن من ایستاده ام
در وهم!
(بهناز)
سالها رفت وهنوز یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره عشق چه ها می خواهی؟
صبح تا نیمه شب منتظری همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟
کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست ؟
او که می ماند،نخواهد رفت
او که رفته است،نخواهد رسید
او که رسیده است،پشیمان است
این همه از شکستن سکوت چه عاید آیینه شد؟
رفتن هم حرف عجیبی شبیه اشتباه آمدن است
تو بگو دایره تا کجای این نقطه خواهد گریست؟
می خواستم چشم های تو را ببوسم تو نبودی،باران بود
رو به آسمانِ بلندِ پُر گفت و گو گفتم تو ندیدیش...
و چیزی،صدایی.. صدایی شبیهِ صدای آدمی آمد
گفت:نامش را بگو... تا جست و جو کنیم
نفهمیدم چه شد که باز یکهو و بی هوا،هوای تو کردم
دیدم دارد ترانه ای به یادم می آید
گفتم:شوخی کردم به خدا
می خواستم صورتم از لمسِ لذیذِ باران فقط خیس گریه شود
ورنه کدام چشم
کدام بوسه
کدام گفت و گو...؟
من هرگز هیچ میلی به پنهان کردن کلمات بی رویانداشته ام