من یاد گرفته ام ...
" دوست داشتن دلیل نمی خواهد ... "
ولی نمی دانم چرا ...
خیلی ها ...
و حتی خیلی های دیگر ...
.........می گویند :
" این روز ها ...
دوست داشتن
دلیل می خواهد ... "
و پشت یک سلام و لبخندی ساده ...
دنبال یک سلام و لبخندی پیچیده ...
دنبال گودالی از تعفن می گردند ...
.
.
.
دیشب ...
که بغض کرده بودم ...
باز هم به خودم قول دادم ...
من " سلام " می گویم ...
و " لبخند " می زنم ...
و قسم می خورم ...
و می دانم ...
" عشق " همین است ...
به همین ساده گی ادامه
آموخته ام ...
که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید.
پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم
آموخته ام ...
که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی
آموخته ام ...
که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی!
هر شب مینشینم پای حساب و کتابم...
چندبار گفتهای دوستم داری...
چندبار دوستم داشته ای...
چندبار بارونی شدهای برای من...
چندبار باریده ای...
چندبار عارف شدی..
عاشق شدی..
شاعر شدی....
چندبار برای نبودنم مردی و زنده شدی...
چندبار از آمدنم نا امید شدی....
چندبار از رفتنم شکستی...
چندبار از دیدنم دوباره بهاری شدی
هر جور حساب میکنم میبینم هنوز هم من بیشتر دوستت دارم....
میبینم هنوز هم لحظه های بی تو کشنده است ...
میبینم صبورانه تحمل میکنم بودن و نبودنهایت را....
میبینم هر شب خواب من از خیال تو در بدر میشود ....
هر شب دلم برای لیلی میسوزد...
هر شب خیسی پنجرهها داغی گونههایم را به تن میکشد....
هر جوری حساب میکنم میبینم حساب و کتابمان یکی نمیشود.....
من و کتابم اینجا منتظر....
بیا کمی عاشقی کن..
عارفی کن...
بیا و دلت رو با دل ما یکی کن....
بیا حسابت را تسویه کن
نیکی فیروزکوهی
بگذار این راه راه من باشدو این جاده جاده ی من
بگذار غرق شوم در دستان سرد نمناک این ابر
بگذار تا بگریم بر تنهایی دستان بی رمق کویر
بگذارعاشق شوم بر باد سرد پاییزی
بگذار آرام گیرم در آغوش سیاه شب
بگذار نصیحت کنم گلبرگ های عاشق را
بگذار بگویم از باران از شب از ماه
بگذار ابر عاشق شود ، ببارد ، برسد به معشوق ،زمین
بگذار ابر ببارد بر گیسوان بید ، بی پروا و عاشق، تر کند لبان سرخ گل ها را
بگذار برگ هایی از جنس طلا برقصند در آغوش باد در بزم ابر
بگذار احساس کنم پاکی شبنم را بر گلبرگ
بگذار بخندم بر کودکی دنیا به بزرگی زمین
بگذار نگاهت در نگاهم غرق شود
بگذار شاید فردا زنده تر از امروز
بگذار زمین ناز کند ، باد فریاد کشد ، ابر در فراق بسوزد
بخار گرفته است دلم از سرمای این شب اما
چشمان تو همه چیز را از پس این پنجره ی
بخار گرفته از سپیدی غم می بیند
بگذار بفهمم این زجه از آن کیست که درون را پاره می کند
بگذار بفهمم ، بدانم جغد شوم بر سر شاخه ی خشکیده ی باغ
به کدامین گلبرگ خیره شده
بگذار بدانم ابر چرا عاشق ، برگ چرا بی روح
بگذار بدانم کجایی تا که هر روز به شوق دیدنت به کنار برکه
خیره در زیبایی چشمانت غرق نشوم.....
ورور چرخ آتش است و باران سرخ بُرادۀ چاقو
دریغا مسگر مغموم بی خبر
دریغا دوره گرد رقاص نا شادمان
حالا که وقت سایش سوهان و تیغۀ توتیا نبود
خانه خراب ، فقط اندکی حوصله می کردی
حالا که وقت نمی دانم این حرف و حدیث بیهوده نبود
که تو بیگاه چراغ علاقه از نذر ناروا شکسته ای؟
برو،برو بی خبر از عیش اردیبهشت
به خدا حال هیچ کدام از کبوتران خانۀ ما خوش نیست
یعنی تو اندوه آینه را در وهم این همه سنگ بی سئوال هم ندیده ای
برو،برو بی خبر از خواب پروانه در فهم پروردگار
تو از خط ملایم مغازله حتی ترنم یکی واژه از نژاد بوسه را نمی فهمی
دریغا دوره گرد رقاص ناشادمان
تا کی ورور چرخ آتش و باران سرخ بُرادۀ آتش؟
قایقی خواهم ساخت ، خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد ، دور خواهم شد ، از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست
که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند
همچنان خواهم خواند ، همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند ، خواهم راند
خواهم خواند خواهم راند
خواهم خواند خواهم راند
قایقی باید ساخت ...