صدای رگبار و نسیم صبحگاه زمستانی در گوشم زمزمه می کرد
تمام ترانه ناسروده ی ایامی را که بهاری بودند
بی ترانه مانده بودم
بی ترانه ی بی ترانه...
اندکی در لحظه هایت جستجو کن
شب تنهایی با هم..
شاید اینگونه سزاوار فراموشی نبود
چقدر با عجله...
غبار می تکانی از ردپای آخرین خاطراتمان
در ایستگاه غبار آلود زندگی
گاه گاهی
چشمهایم را گم میکنم
نه تمنای یاری دارم ، نه گلایه از بی قراری
تنها خلوتی میخواهم برای گردگیری خاطره هایم
خلوتی که در آن هیچ دستی
مجال لمس مهربانی ام نباش
و هیچ چشم بی وضویی
در محراب نگاه ام نایستد
می بینی آرزوهایم چه انزوای غریبی دارند