برای عبور

برای عبور از جاده عاشقی

فقط یک بهانه می خواهم

برای عشق بازی با دلم

یک نگاه و کاشانه می خواهم

برای رقص و شور شعر هایم

چشم تو و یک ترانه می خواهم

برای با تو ماندنم

یک عشق بی کرانه می خواهم

من برای واژه های گوشه گیرم

یک کتابِ پر افسانه می خواهم

برای ماندن بی تردید و خواندن بی تخریب

یک بغل احساس جانانه می خواهم .

برای با تو جاری شدن

یک تعبیر ساده می خواهم

برای عشوه ای زنانه از جان

یک لبخند بی قاعده می خواهم

و آخر هم

از اینهمه هیاهو و تلاطم

من تو را یکبار بی بهانه می خواهم..........

صدای رگبار و نسیم صبحگاه زمستانی در گوشم زمزمه می کرد


تمام ترانه ناسروده ی ایامی را که بهاری بودند


بی ترانه مانده بودم


بی ترانه ی بی ترانه...

فهمیدن

آنقدر زمین خورده ام که بدانم
برای برخاستن
نه دستی از برون
که همتی از درون
لازم است
حالا اما...
نمی خواهم برخیزم
در سیاهی این شب بی ماه
می خواهم اندکی بیاسایم
فردا
فردا
برمی خیزم
وقتی که فهمیده باشم چرا
زمین خورده ام...

اندکی در لحظه هایت جستجو کن
شب تنهایی با هم..
شاید اینگونه سزاوار فراموشی نبود
چقدر با عجله...
غبار می تکانی از ردپای آخرین خاطراتمان

تنهایی

در ایستگاه غبار آلود زندگی 


گاه گاهی


چشمهایم را گم میکنم


نه تمنای یاری دارم ، نه گلایه از بی قراری


تنها خلوتی میخواهم برای گردگیری خاطره هایم


خلوتی که در آن هیچ دستی


مجال لمس مهربانی ام نباش


و هیچ چشم بی وضویی


در محراب نگاه ام نایستد


می بینی آرزوهایم چه انزوای غریبی دارند


در مشت های گره کرده ی تنهایی ؟