مجالی نیست!

مجالی نیست!
در گفتگوی ابر و باد
یکدستیِ باران
کاری نمی‌کند.
باید نشست به گرده‌ی اسبی و
شبانه گریخت،
یا
تا فتح آن سرودِ سرخ
ایستاد و مزامیر زندگی را
بلند بلند خواند و مرد.
این است همان که به وحشتی
جانَ پرتقلایم
در ملاقاتِ با اتفاق دارد.
نمازی نه از این قرار
که توجیه ترسم باشد،
بی دغدغه این را پذیرشی‌ست
که بر کلاله‌ی آتش
سبز از زبان سرخ نخواهیم گذشت.
و آن رمه رفته است
که از گستره‌ی شب تا ستیغ کوه،
گرگ گرسنه‌ای
در زوزه‌های ماه
دندان بر دندانِ تهی می‌ساید.
شبی‌ست
شبی‌ست عظیم و گرفته و خاموش
که هیچ سوش را سوسوی چشمی نیست.
و ترا مجال تردد و تردیدی!؟


کنار پنجره بایست
رودی اکنون از خروشِ مکرر من جاری‌ست

بیزارم
از روزهای تکراری
چنانکه از حادثه های جورواجور
دلم میگیرد
...همیشه احساس میکنم
در بهشت
آنجا که همه چیز مهیاست
روزگار کسالت باری خواهم داشت

خدایا روح تو
در این بشری که خلق کرده ای
به این سادگیها
آرام نمیگیرد

خودت خواستی

خودت خواستی که من مجبور باشم
برم جایی که از تو دور باشم
تو پای منو از قلبت بریدی
خودت خواستی که من اینجور باشم
خودت خواستی که احساسم بشه سرد
خودت خواستی کاریم نمیشه کرد
می دیدم دارم از چشمات میفتم
مدارا کردم و چیزی نگفتم
برام بودن تو بازی نبود و
به این بازی دلم راضی نبود و
از اول آخرش رو می دونستم
تو تونستی ولی من نتونستم
برات بودن من کافی نبود و
حقیقت این که می بافی نبود و
دارم دق می کنم از درد دوریت
میخام مثل تو شم اما چه جوری 

 

خیلی خوش گذشت کنسرت احسان خواجه امیری جای همه خالی

برو نفس...

نفس ...

بیا کمی بنشین کنارم

میخواهم برایت بگویم

پریشانی و آشفتگی این روزهایم برای چیست ...

من از اول راه

انتهای آن را دیده بودم

و قرار نبود

پای در این راه بگذارم

اما دریا که طوفانی شد

موجی وحشی

مرا به ساحلی برد

که برایم آشنا بود

و با آن غریب بودم

ساحلی که میشناختم و نمی خواستمش

نفس می شنوی ؟

نمی خواستمش ، نمی خواستمش...

 

 

و مرا سر جنگیدن با هیچ کس نبود

جز خودم

می خواستم با تو و با هیچ کس نجنگم

در گیر جنگی تن به تن شدم

بین من و خودم

هر طرف که ناسزایی گفت

به روح بیچاره من گفت

از هر طرف که شمشیری کشیده شد

بر روح تنهای من فرود آمد

بی نوا روح من ...

و عاقبت من ، خودم را مغلوب کرد

آن چه این میان دردناک و زخمی

رهاشد، روح مفلوک من بود ...

 

اما نفس

نگران نباش برو ،

خاطر جمع برو

سپردمش به عزیزی

که تیمارش کند

به دلم سپردمش

ببین امشب بهتر است

حتی پیراهن نو بر تن کرده

از همان قرمزها

که هر دو دوست میداشتیم

 

خاطرت آسوده

برو نفس

برو حالش بد نیست

بهتر هم میشود

بی همتا ...

 

دلم گرفته

دلم گرفته به اندازه وسعت تمام دلتنگی های عالم
شیشه قلبم انقدر نازک شده که با کوچکترین
تلنگری می شکند
می خواهم فریاد بزنم ولی واژه ای نمی یابم
که عمق دردم را در فریاد منعکس کنم
...
فریادی در اوج سکوت که همیشه برای خودم سر داده ام
دلم به درد می اید وقتی سر نوشت را به نظاره می نشینم
کاش می شد سرنوشت را با ان روزها ی شیرینم
عجین کرد
بغض کهنه ای گلویم را آزارد
نفرین به بودن وقتی با درد همراست
ای کاش باز هم کسی اشکهایم را نبیند