دشنام میشنود چنارِ پیر
باد، بادِ بازیگوش میآید و میگذرد
چرا چنار پیر دشنام شنیده است؟
چنار پیر از چه کسی دشنام شنیده است؟
خارپشتِ خسته میگوید
من میدانم
اما به کسی نخواهم گفت
آیا چلچله ی کور میداند
که فقط سپیده دم وقتِ خواندن است؟
پاره هیزمِ پیر
کنارِ شومینه
از کبریتِ سوخته میپرسد
پس کی بهار خواهد شد؟
خارپُشتِ خسته ... خَم شد
رخسار خود را در آب دید
و به یاد آورد که نام کوچکش
هرگز گُلِ نرگس نبوده است
---------------------
سید علی صالحی
نازکتر از نسیم،
دلِ بیقرارِ من، ریرا!
رو به آن نیمکتِ رنگ و رو رفته
بال بوتهی بابونه ... همان کنارِ ایستگاهِ پنجشنبه،
همانجا، نزدیک به همان میلِ همیشهی رفتن!
اگر میآمدی، میدانستی
چرا همیشه، رفتن به سوی حریمِ علاقه آسان و
باز آمدن از تصرفِ بوسه دشوار است!
راستی مگر نشانیِ ما همان کوچهی پیچکپوشِ دریا نبود؟
پس من اینجا چه میکنم؟
از این چند چراغِ شکسته چه میخواهم؟
اینجا هیچکدام از این همه پنجرهی پلکبستهی غمگین هم نمیداند
کدام ستاره در خوابِ ما گریان است.
من البته آن شب آمدم
آمدم حتی تا همان کاشیِ لَبْلعابیِ آبی
تا همان کاشیِ شبْ شکستهی هفتم،
اما جز فال روشنی از رازِ حافظ و
عَطرِ غریبی از گیسوی خیسِ تو با من نبود.
آمدم، در زدم، بوی دیوار و دلْدلِ آبی دریا میآمد،
نبودی و هیچ همسایهای انگار تُرا نمیشناخت،
دیگر از آن همه کاشی
از آن همه کلمه، کبوتر و ارغوان انگار
هیچ نشانهی روشنی نبود،
کسی از کوچه نمیگذشت
تنها مادری از آوازِ گریههای پنهانی
از همان بالای هشتیِ کوچه میآمد،
نه شتابی در پیش و
نه زنبیلی در دَست
فقط انگار زیر لب چیزی میگفت.
خاموش و خسته
صبور و بیپاسخ از کنار نادیدهام گذشت.
آه اگر بمیرم این لحظه
چه کبوترانی که دیگر از بالای آسمان
به بامِ حَرَم باز نخواهند گشت!
ریرا جان!
میان ما مگر چند رودِ گِلآلودِ پُر گریه میگذرد
که از این دامنه تا آن دامنه که تویی
هیچ پُلی از خوابِ پروانه نمیبینم ...!
(سید علی صالحی)
من یاد گرفته ام ...
" دوست داشتن دلیل نمی خواهد ... "
ولی نمی دانم چرا ...
خیلی ها ...
و حتی خیلی های دیگر ...
.........می گویند :
" این روز ها ...
دوست داشتن
دلیل می خواهد ... "
و پشت یک سلام و لبخندی ساده ...
دنبال یک سلام و لبخندی پیچیده ...
دنبال گودالی از تعفن می گردند ...
.
.
.
دیشب ...
که بغض کرده بودم ...
باز هم به خودم قول دادم ...
من " سلام " می گویم ...
و " لبخند " می زنم ...
و قسم می خورم ...
و می دانم ...
" عشق " همین است ...
به همین ساده گی ادامه
آموخته ام ...
که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید.
پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم
آموخته ام ...
که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی
آموخته ام ...
که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی!
هر شب مینشینم پای حساب و کتابم...
چندبار گفتهای دوستم داری...
چندبار دوستم داشته ای...
چندبار بارونی شدهای برای من...
چندبار باریده ای...
چندبار عارف شدی..
عاشق شدی..
شاعر شدی....
چندبار برای نبودنم مردی و زنده شدی...
چندبار از آمدنم نا امید شدی....
چندبار از رفتنم شکستی...
چندبار از دیدنم دوباره بهاری شدی
هر جور حساب میکنم میبینم هنوز هم من بیشتر دوستت دارم....
میبینم هنوز هم لحظه های بی تو کشنده است ...
میبینم صبورانه تحمل میکنم بودن و نبودنهایت را....
میبینم هر شب خواب من از خیال تو در بدر میشود ....
هر شب دلم برای لیلی میسوزد...
هر شب خیسی پنجرهها داغی گونههایم را به تن میکشد....
هر جوری حساب میکنم میبینم حساب و کتابمان یکی نمیشود.....
من و کتابم اینجا منتظر....
بیا کمی عاشقی کن..
عارفی کن...
بیا و دلت رو با دل ما یکی کن....
بیا حسابت را تسویه کن
نیکی فیروزکوهی