ققنوس عشقم را امروز زنده زنده به آتش کشیدم
آری امروز تصمیم نهایم را گرفتم
کبریت را روشن کردم به سمت ققنوس بردم
او زنده بود
ولی دیگرآواز نمی خواند
او بود در کنج دل گرفته اتاقم
او بود بدون امید به بودن
کبریت را نزدیک کردم
اولین پر آتش گرفت
دومین پر خاکستر شد
و وجود ققنو س سراسر شعله گشت
او فقط نظاره گر بود
و با چشمانی معصوم به من نگاه می کرد
می دانم دیگر ققنوسی نخواهم داشت
زیرا من اورا به آتش کشیدم
او سوخت در جلوی چشمانم
و هر دو فقط نظاره گر بودیم ...
(بهناز)
همیشه این گونه بوده است کسی را که خیلی دوست داری زود ازدست می دهی...
پیش از آن که خوب نگاهش کنی مثل پرنده ای زیبا بال می گیرد و دور می شود...
فکر می کردی می توانی تا اخرین روزی که زمین به دور خود می چرخد و خورشید از پشت کوهها سرک می کشد در کنارش باشی.
هنوز بعضی حرفهایت را به او نگفته بودی
هنوز همه ی لبخندهای خود را به او نشان نداده بودی...
همیشه این گونه بوده است.
کسی که از دیدنش سیر نشده ای زود از دنیای تو می رود
وقتی به خودت می آیی که حتی ردی از او در خیابان نیست...
فکر می کردی می توانی با او به تمام باغ ها سر بزنی و خرده های نان را به مرغابی های تنها بدهی.
هنوز روزهای زیادی با او باید به تماشای موجها می رفتی هنوز ساعت های صمیمانه ای باید با او اشک میریختی همیشه این گونه بوده است...
وقتی دورت پر است از نیلوفرهای پرپر خوابهای بی رویا و آینه های بی قاب وقتی از همیشه بیشتر به او محتاجی ناباورانه او را در کنارت نمیبینی...
فکر می کردی دست در دست او خنده کنان به ان سوی نرده های اسمان خواهی رفت ودامنت را از بوسه ونور پر خواهی کرد...
هنوز پیراهن خوشبختی را کا مل بر تن نکرده بودی هنوز ترانه های عاشقی را تا آخر با او زمزمه نکرده بودی...
همیشه این گونه بوده است...
او که برای همیشه می رود انقدر تنها می شوی که نام روزها را فراموش می کنی...
از عقربه های ساعت می گریزی و هیچ فرشته ای به خوابت نمی اید...
احساس می کنی به دره ای تهی از باران و درخت سقوط کرده ای...
احساس می کنی کلمات لال شده اند پل ها فرو ریخته اند دستها یخ کرده اند و پروانه ها سوخته اند...
راستی اگر او هنوز نرفته است اگر هنوز باد همه ی شمعهایت را خاموش نکرده ...
قدر تک تک نفسهایش را بدان وبه فرشته ای که می خواهد او را از زمین تو به اسمان کس دیگر ببرد بگوتو را به صدای گنجشک هاو بوی خوش ارزو ها سوگند می دهم او را از من نگیر...
این صبح، این نسیم، این سفرهی مُهیا شدهی سبز، این من و این تو، همه شاهدند
که چگونه دست و دل به هم گره خوردند ... یکی شدند و یگانه.
تو از آن سو آمدی و او از سوی ما آمد، آمدی و آمدیم.
اول فقط یک دلْدل بود. یک هوای نشستن و گفتن.
یک بوی دلتنگ و سرشار از خواستن. یک هنوز باهمِ ساده.
رفتیم و نشستیم، خواندیم و گریستیم.
بعد یکصدا شدیم. همآواز و همبُغض و همگریه، همنَفس برای باز تا همیشه با هم بودن.
برای یک قدمزدن رفیقانه، برای یک سلام نگفته، برای یک خلوتِ دلْخاص، برای یک دلِ سیر گریه کردن ...
برای همسفر همیشهی عشق ... باران!
نمی دونم چی باید بنویسم فقط می دونم خیلی خوشحالم چون امشب عروسی یکی از بهترین دوستام بود
جفتشون و خیلی دوست دارم امیدوارم همیشه شاد و خوشبخت باشند .
میدانم شب است
اما من خوابم نمیآید
البته دیریست که خوابم نمیآید
نپرس، نمیدانم چرا ...!
گاهی اوقات
از آن هزارههای دور
یک چیزهایی میآید
من میبینمشان، اما دیده نمیشوند
خطوطی شکسته
خطوطی عجیب
مثل فرمانِ جبرئیل به فهمِ فرشته میمانند
بعد ... من میروم به فکر
آب از آب تکان نمیخورد
اما باد میآید
سَرْ خود و بیسوال میآید
پرده را میترساند
میرود ... دور میزند از بیراهیِ خویش،
بعد مثل آدمِ غمگینی، ناامید و خسته بَر میگردد
و من هیچ پیغامی برای شبِ بلند ندارم
فقط خوابم نمیآید
مثل همین حالا
مثل همین امشب.