تمام صورتت خیس بود
گفتی: «من در خودم میدوم
که آتش را خاموش کنم.»
و باران اریب به پنجره میزد
گفتم: «قشنگ چه شکلیست؟
مادرت شبیه کیست؟
میخواهم وقتی چشم باز میکنم صبح
ببینم که در آینه میخندی.
یک چیز در این دنیا هست که چرا ندارد
دلیلش را نپرس
جبران ندارد نور
من برای خودم به تو گل دادم
مافاتی نیست
بازنده ندارد این قمار
میفهمی؟
اشک دارد و دلتنگی و انتظار.»
باران به پنجره میزد
اریب نگاه میکردم
چشمهات،
خدای من!
تمام صورتت خیس بود.
زیبا و خیس
ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند
و باز صادقانه کلام را شروع خواهم کرد
درب های قلبت را برای دیگران بسته نگاه دار
جز کسانی که کلیدی از جنس نور و عشق دارند
دل ما این روزها دل نیست
یاد قدیم ها بخیر
خدا هنوز عاشق انسان بود
و انسان حبوط کرده
هنوز در یادش نوری از خدا مانده بود
ما گندم نخورده و سیب ندیده عاشق شدیم
وای به حال اولین انسان
شاید اگر من بودم
حتی شیطان را نیز عاشق می شدم
وای که دل ما این روزها دل نیست
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
اب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر درصبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند...