آخر جاده

    چشاتو وا نکن  اینجا ،  هیچ چی دیدن نداره

   صدای سکوت ِ لحظه ها ، شنیدن نـداره

   توی آسمونی که کرکسا پرواز می‌کنن

   دیگه هیچ شاپرکی ، حس ِ پریدن نداره

   دستای نجیب ِ باغچه ، خیلی وقته خالیه

   از تو گلدون ، گلای کاغذی چیدن نداره

   بذا باد بیاد ، تموم ِ دنیا زیر و رو بشه

    قلبای آهنی که ، دیگه تپیدن نداره

   خیلی وقته ، قصه ی اسب ِ سفید ، کهنه شده

   وقتی که آخر ِ جاده‌ها رسیدن نداره

   نقض ِ قانون ِ آدم‌بزرگا جـُرمه ، عزیزم

   چشاتو وا نکن ، اینجا هیچ چی دیدن نداره

آتش

بارانی ام , بارانی ام , بارانی از آتش

 یک روح بی پروا و سرگردانی از آتش

.

این کوچه ها , دیوارها , اصلاً تمام شهر

سوزان و من محبوس در زندانی از آتش

.

 اهل غزل بودم ، خدا یکجا جوابم کرد

 با واژه ای ممنوع  ، با انسانی از آتش

.

 بی شک سرم از توی لاکم در نمی آمد

 بر پا نمی کردی اگر طو فانی از آتش

.

 تا آمدی ، آتشفشانی سالها خاموش

 بغضش شکست و بعد شد طغیانی از آتش

.

 کاری که از دست شما هم بر نمی آمد

 من بودم و در پیش رویم خوانی ازآتش

.

 این روزها محکوم  ِ اعدامم به جرم عشق

 در انتظارم بشنوم   ، فرمانی از آتش  

 

خواهرم رفت :|

روزگار غریبی است ...

سه نقطه های تو گاهی هزار واژه ومن

هنوز در تب یک نقطه از لبت بی تاب

همیشه معنی صد اضطراب  ...  من، بی تو

همیشه دیدن بی پرده  ی شما در خواب 

 چه عاشقانه ی  پوچی!  تو خوب می دانی

 میان این همه رویا   ، فقط تویی کمیاب

و من چه خسته تو را چون سراب می جویم

چه فصل خالی و تلخی ست سهم من زین خواب! 

...

 کجاست آنکه ز من آتشی بگیراند

بسازد از تن من  قطعه قطعه های مذاب

و یا حضور تو را قصّه قصّه ، فصل به فصل...  

 بخواند از تو غزل های نابِ بی پایاب

   ... 

خدا کند که غزلهای آخرم باشد

خدا کند که شوم در غمت خراب،خراب

چه روزگار غریبی ست نازنین، آری

 نه حرف مانده برایم ،  نه عشق های مجاب

 بیا... تمام کن این انتظار را در من

 بدون شرح و سه نقطه ... پر از حکایت ناب

...

یکی نبود و یکی بود و او نبود ... و من

 هنوز در تب یک نقطه از لبت بی تاب

رمیده

نمی دانم چه می خواهم خدایا 


به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جوید نگاه خستة من

چرا افسرده است این قلب پرسوز



ز جمع آشنایان می گریزم

به کنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگی ها

به بیمار دل خود می دهم گوش



گریزانم از این مردم که با من

بظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت

به دامانم دوصد پیرایه بستند



از این مردم, که تا شعرم شنیدند

برویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در خلوت نشستند

مرا دیوانه ای بدنام گفتند



دل من, ای دل دیوانة من

که می سوزی ازین بیگانگی ها

مکن دیگر ز دست غیر فریاد

خدارا, بس کن این دیوانگی ها

صبر

صبر کردن دردناک است 

و فراموش کردن دردناک تر 

ولی از این دو دردناک تر اینست

که ندانی 

باید صبر کنی یا فراموش!