برو نفس...

نفس ...

بیا کمی بنشین کنارم

میخواهم برایت بگویم

پریشانی و آشفتگی این روزهایم برای چیست ...

من از اول راه

انتهای آن را دیده بودم

و قرار نبود

پای در این راه بگذارم

اما دریا که طوفانی شد

موجی وحشی

مرا به ساحلی برد

که برایم آشنا بود

و با آن غریب بودم

ساحلی که میشناختم و نمی خواستمش

نفس می شنوی ؟

نمی خواستمش ، نمی خواستمش...

 

 

و مرا سر جنگیدن با هیچ کس نبود

جز خودم

می خواستم با تو و با هیچ کس نجنگم

در گیر جنگی تن به تن شدم

بین من و خودم

هر طرف که ناسزایی گفت

به روح بیچاره من گفت

از هر طرف که شمشیری کشیده شد

بر روح تنهای من فرود آمد

بی نوا روح من ...

و عاقبت من ، خودم را مغلوب کرد

آن چه این میان دردناک و زخمی

رهاشد، روح مفلوک من بود ...

 

اما نفس

نگران نباش برو ،

خاطر جمع برو

سپردمش به عزیزی

که تیمارش کند

به دلم سپردمش

ببین امشب بهتر است

حتی پیراهن نو بر تن کرده

از همان قرمزها

که هر دو دوست میداشتیم

 

خاطرت آسوده

برو نفس

برو حالش بد نیست

بهتر هم میشود

بی همتا ...

 

دلم گرفته

دلم گرفته به اندازه وسعت تمام دلتنگی های عالم
شیشه قلبم انقدر نازک شده که با کوچکترین
تلنگری می شکند
می خواهم فریاد بزنم ولی واژه ای نمی یابم
که عمق دردم را در فریاد منعکس کنم
...
فریادی در اوج سکوت که همیشه برای خودم سر داده ام
دلم به درد می اید وقتی سر نوشت را به نظاره می نشینم
کاش می شد سرنوشت را با ان روزها ی شیرینم
عجین کرد
بغض کهنه ای گلویم را آزارد
نفرین به بودن وقتی با درد همراست
ای کاش باز هم کسی اشکهایم را نبیند

گریه هایم بی صداست عشق من بی انتهاست  

 

ردپای اشکهایم را بگیرتا بدانی جایگاه عشق کجاست

بعضی چیزهای قابلِ ملاحظه

دشنام میشنود چنارِ پیر
باد، بادِ بازیگوش میآید و میگذرد

چرا چنار پیر دشنام شنیده است؟
چنار پیر از چه کسی دشنام شنیده است؟

خارپشتِ خسته میگوید
من میدانم
اما به کسی نخواهم گفت

آیا چلچله ی کور میداند
که فقط سپیده دم وقتِ خواندن است؟

پاره هیزمِ پیر
کنارِ شومینه
از کبریتِ سوخته میپرسد
پس کی بهار خواهد شد؟

خارپُشتِ خسته ... خَم شد
رخسار خود را در آب دید
و به یاد آورد که نام کوچکش
هرگز گُلِ نرگس نبوده است

---------------------
سید علی صالحی

نازک‌تر از نسیم

نازک‌تر از نسیم،
دلِ بی‌قرارِ من، ری‌را!
رو به آن نیمکتِ رنگ و رو رفته
بال بوته‌ی بابونه ... همان کنارِ ایستگاهِ پنج‌شنبه،
همانجا، نزدیک به همان میلِ همیشه‌ی رفتن!
اگر می‌آمدی، می‌دانستی
چرا همیشه، رفتن به سوی حریمِ علاقه آسان و
باز آمدن از تصرفِ بوسه دشوار است!
راستی مگر نشانیِ ما همان کوچه‌ی پیچک‌پوشِ دریا نبود؟
پس من اینجا چه می‌کنم؟
از این چند چراغِ شکسته چه می‌خواهم؟
اینجا هیچ‌کدام از این همه پنجره‌ی پلک‌بسته‌ی غمگین هم نمی‌داند
کدام ستاره در خوابِ ما گریان است.


من البته آن شب آمدم
آمدم حتی تا همان کاشیِ لَبْ‌لعابیِ آبی
تا همان کاشیِ شبْ شکسته‌ی هفتم،
اما جز فال روشنی از رازِ حافظ و
عَطرِ غریبی از گیسوی خیسِ تو با من نبود.
آمدم، در زدم، بوی دیوار و دلْ‌دلِ آبی دریا می‌آمد،
نبودی و هیچ همسایه‌ای انگار تُرا نمی‌شناخت،
دیگر از آن همه کاشی
از آن همه کلمه، کبوتر و ارغوان انگار
هیچ نشانه‌ی روشنی نبود،
کسی از کوچه نمی‌گذشت
تنها مادری از آوازِ گریه‌های پنهانی
از همان بالای هشتیِ کوچه می‌آمد،
نه شتابی در پیش و
نه زنبیلی در دَست
فقط انگار زیر لب چیزی می‌گفت.
خاموش و خسته
صبور و بی‌پاسخ از کنار نادیده‌ام گذشت.


آه اگر بمیرم این لحظه
چه کبوترانی که دیگر از بالای آسمان
به بامِ حَرَم باز نخواهند گشت!


ری‌را جان!
میان ما مگر چند رودِ گِل‌آلودِ پُر گریه می‌گذرد
که از این دامنه تا آن دامنه که تویی
هیچ پُلی از خوابِ پروانه نمی‌بینم ...!  

 

(سید علی صالحی)