آهسته

آهسته از متن تاریکی ها می گذرم   

و پشت همان هزار پیچ همیشگی  

برای آسمان شمعی روشن می کنم  

و به جای همه شمع ها   

از پروانه های سوخته ، عذر می خواهم.
بغض را می گذارم بماند دیر برود 

 اما حرف را به باد می سپارم ؛    

حرف من ، چون کاغذ مچاله ای در باد می دود   

و من در نمی دانم کجای این بی کجایی   

پر شتاب تنها میهمان نگاه شمع و ماه نا تمام ،  

سهم پرندگان را از آسمان شب کنار می گذارم.
وقت هایی که ندارم ،   

دست های بی روز و بی سرنوشتم را از این همه تلاطم روبرو ،    

رها می کنم تا دورترین جاده های بی شب و بی تمام ماه را بیدار کنم

یک تیکه یخ

زندگی بعضی از آدم ها مثل یک تیکه یخ می مونه٬  

تا میان خودی  نشون بدن آب می شن٬     

دیگه کسی یادش نمی آد اصلا یخی بوده... 

دلم برای...

دلم برای کسی تنگ است که آفتاب صداقت را

.

.

.

به میهمانی گلهای باغ می آورد

و گیسوان بلندش را به بادها می داد

و دستهای سپیدش را به آب می بخشید

دلم برای کسی تنگ است

که چشمهای قشنگش را

به عمق آبی دریای واژگون می دوخت

و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند

دلم برای کسی تنگ است

که همچو کودک معصومی

دلش برای دلم می سوخت

و مهربانی را نثار من می کرد

دلم برای کسی تنگ است

که تا شمال ترین شمال با من رفت

و در جنوب ترین جنوب با من بود

کسی که بی من ماند

کسی که با من نیست

کسی که . . .

- دگر کافی ست.

سنگها

آیینه سر بدزد که کورند سنگها  

 

فرسنگها ز عاطفه دورند سنگها  

 

تـا آبها دوبـاره بیفتند از آسیاب  

 

این روزها چقدر صبورند سنگها  

 

آیینه چون شکست،به تکثیر می رسد 

   

بیهـــوده در تـدارک گـــــورند سنــگهــا  

 

 باید قدم گذاشت ولیکن به احتیاط   

 

کـز دیـر بــــاز سّد عبــورند سنگها   

 

 این است حرف تیشه ی آتش زبان که گفت  

 

 مثـــل همـیشه تـــــــــــــابع زورنــد سنگها  

 

از سنگ جز سقـوط تـوقّع نمی رود   

 

در قلّه بسکه مست غرورند سنگها

شیطان

روزگاریست شیطان فریاد می زند: 

  

آدم پیدا کنید٬ سجده خواهم کرد...