تنهایی

در ایستگاه غبار آلود زندگی 


گاه گاهی


چشمهایم را گم میکنم


نه تمنای یاری دارم ، نه گلایه از بی قراری


تنها خلوتی میخواهم برای گردگیری خاطره هایم


خلوتی که در آن هیچ دستی


مجال لمس مهربانی ام نباش


و هیچ چشم بی وضویی


در محراب نگاه ام نایستد


می بینی آرزوهایم چه انزوای غریبی دارند


در مشت های گره کرده ی تنهایی ؟
نظرات 4 + ارسال نظر
مهرداد سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 09:32 ب.ظ http://boudan.blogsky.com

غبار این ایستگاه از زنده نبودن عابرین خاموش است
اما خلوت مجال عبور دادن خاموشی است تا ایستگاه لحظه ها حقیقتا غرق زندگی شود.

شاید...
مرسی من همیشه از خواندن نوشته هات لذت می برم و خوشحالم به من سر می زنی

بلوط چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 07:02 ب.ظ

سلام دوست مهربون

از کدام جانب آمده ای ای باد!
که چهار سمتِ مرا روشن می کنی
در این جهانِ چرخان کیستی؟!
تا زلفت را تار به تار آذین کنم

خشنود خشنودی هایت ..برقرار باشی (گل)

مرسی دوست جونم شما هم همین طور

misssdandelion چهارشنبه 29 دی 1389 ساعت 08:27 ب.ظ

زیبا بود عزیزم

مرسی گلم

taraneh شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 01:35 ق.ظ http://www.parastoyetanha.blogfa.com

سلام خوبی؟
وبلاگ خوبی داری به منم سر بزن

سلام مرسی حتما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد