فکر می کردم که با تو می شود عاشقی کرد و کمی دلشاد بود.
گاه مجنون بود در صحرا و گاه در میان کوه ها فرهاد بود.
فکر می کردم که با تو می شود در میان شعله ها پروانه شد
با تمام عاقلی ها می شود لحظه هائی هم کمی دیوانه شد.
فکر می کردم که با تو می شود روز های تازه ای آغاز کرد
می شود بی بال و بی پر بود و باز در هوای دیدنت پرواز کرد
فکر می کردم که با تو می شود ساده و سرزنده و سرمست بود
کودکانه گاه گاهی شعر خواند راضی از تقدیر " هرچه هست " بود
فکر می کردم که با تو می شود با زبان بوسه گاهی قصه گفت
بوسه داد و بوسه چید و در سکوت داستان هائی تهی از غصه گفت
فکر می کردم که با تو می شود از هیاهو های دنیا دور شد
بی خیال خط قرمز ها شد و در میان جور ها ناجور شد
فکر می کردم که با تو می شود لحظه هائی هم برای خویش بود
فکر می کردم ...
ولی افسوس که کودک تو سخت دور اندیش بود.
در شب کوچک من ، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهره ی ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟
در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها ، همچون انبوه عزاداران
لحظه ی باریدن را گویی منتظرند
لحظه ای و پس از آن ، هیچ
پشت این پنجره شب دارد می لرزد
و زمین دارد
باز می ماند از چرخش
پشت این پنجره یک نا معلوم
نگران من و توست
ای سراپایت سبز
دست هایت را چون خاطره ای سوزان ، در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش های لب های عاشق من بسپار
باد ما را خواهد برد...