اندکی در لحظه هایت جستجو کن
شب تنهایی با هم..
شاید اینگونه سزاوار فراموشی نبود
چقدر با عجله...
غبار می تکانی از ردپای آخرین خاطراتمان

تنهایی

در ایستگاه غبار آلود زندگی 


گاه گاهی


چشمهایم را گم میکنم


نه تمنای یاری دارم ، نه گلایه از بی قراری


تنها خلوتی میخواهم برای گردگیری خاطره هایم


خلوتی که در آن هیچ دستی


مجال لمس مهربانی ام نباش


و هیچ چشم بی وضویی


در محراب نگاه ام نایستد


می بینی آرزوهایم چه انزوای غریبی دارند


در مشت های گره کرده ی تنهایی ؟

دلم امشب صاف است

اسمان هم ابی است

باد هم می اید

به گمانم فردا 

روز خوبی باشد

سکوت می کنم، تا به حرفام گوش کنی.

با سکوتم برایت ساز می زنم.

با نت هایم برایت شعر می خوانم.


با اشعارم عاشقت می کنم.

فقط صبر کن...


برگشتم...

گلایه

خدا ما رو برای هم نمی ‏خواست

فقط می ‏خواست هم رو فهمیده باشیم

بدونیم نیمه ی ما ، مال ما نیست

فقط خواست نیمه ‏مون رو دیده باشیم

تموم لحظه‏ های این تب تلخ

خدا از حسرت ما با خبر بود

خودش ما رو برای هم نمی ‏خواست

خودت دیدی دعامون بی ‏اثر بود

چه سخته مال هم باشیم و بی هم

می ‏بینم می ری و می ‏بینی می رم

تو وقتی هستی اما دوری از من


نه می شه زنده باشم ، نه بمیرم

نمی گم دلخور از تقدیرم اما

تو می دونی چقدر دلگیره این عشق

فقط چون دیر باید می ‏رسیدیم

داره رو دست ما می ‏میره این عشق

تموم لحظه‏ های این تب تلخ


خدا از حسرت ما با خبر بود

خودش ما رو برای هم نمی ‏خواست

خودت دیدی دعامون بی ‏اثر بود

خدا ما رو برای هم نمی ‏خواست

فقط می ‏خواست هم رو فهمیده باشیم

بدونیم نیمه ی ما ، مال ما نیست

فقط خواست نیمه ‏مون رو دیده باشیم