غباری در بیابانی...


نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارم خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
بدیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و حیران چون نگاهی بر نظر گاهی
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها
باقبال شرر تازم که دارد عمر کوتاهی

آیا ممکن است که خورشید در روز روشن و در آسمان صاف گم شود؟

گم شدن اصلا امر عجیب یا غیر عادی نیست . هر چیزی می تواند گم بشود. ولی بی شک دلیلی پشت این گم شدن ها است. انسان تا زمانی که گم نشده است نمی تواند بفهمد که پیدا شدن چگونه است. حالا کافیست کسی یک گمشده را پیدا کند.ولی پیدا شدن یک گمشده به این راحتی ها نیست. اولا باید بدانی که گمشده کیست ثانیا به جستجوی آن بروی اگر درست نتوانی گمشده را تشخیص دهی و چیزی را اشتباهی پیدا کنی مدتی سرگردان می شوی و آخر سر هم به جایی نمی رسی.این گمشده به نظر می رسد که هر چیزی می تواند باشد ولی هر چه است بدون شک همان چیزی است که وجود دارد 

هر گمشده ای یک گوهر گرانبهاست باز هم به این دلیل که وجود دارد. اگر کسی به خورشید فکر کند دلش می خواهد که تا خورشید برود ولی اگر چیز به این روشنی را بالای سرش نبیند اصلا نمی فهمد که گمشده است.( یعنی اینکه گمشده وجود دارد).آن وقت دیگر زندگی چه فایده دارد. تمام فایده ی زندگی در این است که لحظه ی پیدا شدن باشکوه باشد. شکوهی مثل پیدا شدن دوباره ی خورشید بعد از گم شدنش. ولی خورشید نباید هیچ وقت گم بشود. چون در آن صورت همه می فهمند که گمشده خورشید است
حتی آنهایی که سراغ گمشده را نمی گیرند.پس به این راحتی ها نمی شود که چیزی گم بشود. همه چیز به طور شگفت آوری سر جای خودش قرار دارد. هر روز وضع ما همینطور است. و احساس نمی کنیم که چیزی را گم کرده ایم. در حالی که نمی پرسیم آن چرا آنجاست؟ ولی اگر دیگر نباشد بی درنگ می پرسیم آن چرا آنجا نیست؟ و فکر می کنیم که گمشده است.
هیچ وقت دلیل چیزها برای ما مهم نیست. مهم لحظه ای است که در آنیم. فکر می کنیم این لحظه برای ماست تا بگذرانیم. هیچ وقت فکر نمی کنیم که این لحظه برای یک گمشده باشد تا پیدایش کنیم یا پیدایمان کند
 این طوری ست که لحظه ها می گذرند و ما از حقیقت دور تر و دورتر می شویم. اصلا نمی فهمیم که چرا لحظه وجود دارد. اصلا نمی فهیم که چرا ما وجود داریم. چونکه اصلا نفهمیده ایم که وجود گمشده یک حقیقت است
 و هر حقیقت داستان خودش را دارد.ما همگی قسمتی از یک داستان باور نکردنی هستیم. به همان اندازه که اگر روزی خورشید در آسمان صاف گم شود کسی این را باور نخواهد کرد

این ها مرا به حرکت وا می دارند

گوش کردن به آواز باران و سفر به آبی

نگاه کردن به آتش و دیدن آینده از بین شعله ها

پرواز به رویا و لمس ستارگان

بودن و حس بودن

همه این ها مرا به حرکت وامی دارند.

ایستاده روی پلکهام

ایستاده روی پلکهام،
و گیسوانش،
درون موهام
شکل دستهای مرا دارد،
رنگ چشمهای مرا... در تاریکی من محو می شود،
مثل سنگ ریزه ای دربرابر آسمان.
چشمانی دارد همیشه گشوده،
که آرام از من ربوده...
رویاهایش ،
با فوج فوج روشنایی،
ذوب می کنند
خورشیدها را
و مرا وامی دارند به خندیدن،
گریستن،
خندیدن
و حرف زدن،
بی آنکه چیزی برای بیان باشد.
پل الوار

سینه به سینه

آسمان آمد وُ
آهسته زیر گوشِ ماه
چیزی گفت انگار.


ماه آمد وُ
به کوچه‌ی کهن‌سالِ مُشیری
چیزی گفت انگار.


کوچه
کوچه‌ی بی‌گفت و بی‌گذر
رو به روشن‌ترین پنجره چیزی گفت انگار.


چیزی، رازی، حرفی
سخنی شاید
سَربَسته از چراغی
شکسته‌ی هزار پاییزِ بی‌پایان.


دریغا هزاره‌ی بی‌حالا،
حالا کوچه، پیر
درخت، پیر
خانه، پیر
من پیر وُ گلدانِ بالای چینه
که پُر غبار!


اگر مُرده‌ای، بیا و مرا بِبَر،
و اگر زنده‌ای هنوز،
لااقل خطی، خبری، خوابی، خیالی ... بی‌انصاف!