دلم نمی‌خواهد بداند بد جور خسته ام

دلم نمی‌خواهد بداند سخت دلتنگم

که باز در خانه مشکل دارم

که دوباره بحث کرده ام

دلم می‌خواهد در آغوشش از عشق بگویم

از دوست داشتن

از دوست بودن

از لحظه‌های خوب

از با هم بودن 

از انتظار

و قرار

قرار روز‌هایِ آینده

به هم که میرسیم جز آغوش حوصله چیزِ دیگری ندارد

خسته است

و دلتنگ

در خانه بحث کرده

مشکل دارد

از عشق نمیگوید

از دوست داشتن

از دوست بودن

از روز‌های خوب

از قرارِ فردا هم نمی‌‌گوید

من می‌مانم

و یک آغوش که حالا بویِ او را میدهد

و انتظار

انتظار

انتظار

و اینکه چقدر از او

چقدر از خودم

چقدر از تمامِ این روز‌ها خسته ام....

* استقامتِ بی صدا *

چند وقتی است

که نیستم!

و برگِ اقبالم

میانِ غبارِ خاک آلوده ی شهر

بی شرمانه گم شده است


و تو نیز

دیر وقتی است

بر درِ احساسم

ضرب نمی گیری


و من نیز

در بی سایه ی وهم

به گمان نشسته ام

...

در بی نگاهِ تو

سخت است

استقامتِ بی صدای آرزو!