فهمیدن

آنقدر زمین خورده ام که بدانم
برای برخاستن
نه دستی از برون
که همتی از درون
لازم است
حالا اما...
نمی خواهم برخیزم
در سیاهی این شب بی ماه
می خواهم اندکی بیاسایم
فردا
فردا
برمی خیزم
وقتی که فهمیده باشم چرا
زمین خورده ام...

نظرات 5 + ارسال نظر
بلوط شنبه 2 بهمن 1389 ساعت 08:59 ق.ظ

سلام دوست زیبا اندیشم
بسیار بسیار زیبا و دلنشین و البته قابل تامل است ..

پشت آن شیشه تبدار تو را ها کردم
اسم زیبای تو را با نفسم جا کردم
شیشه بدجور دلش ابری و بارانی شد
شیشه را یک شبه تبدیل به دریا کردم
با سرانگشت کشیدم به دلش عکس تو را
عکس زیبای تو را سیر تماشا کردم

خشنود باشی مهربون

سلام
مرسی دوست مهربونم وممنونم که همیشه به من سر می زنی وبا شعر های قشنگت منو خوشحال می کنی
همیشه شاد و موفق باشی

misssdandelion شنبه 2 بهمن 1389 ساعت 10:18 ب.ظ

عزیزم فکر کنم دارم باز کاری میکنم که زمین بخورم

eshghami to hich vaght zamin nemikhory

مهرداد دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 12:36 ق.ظ http://boudan.blogsky.com

زمین درکی از حضور من ندارد٬ بر آن بگذرم یا بر آن بمانم یا بیفتم یا برخیزم ...
اما به من آموخته است در این گذرها و گدازها که چگونه بیندیشم از نشیب و فراز...
کاش فردا پیش از زمین خوردن بدانم که چگونه مصون می مانم

خیلی زیبا بود مرسییی
کاش واقعا
کاش می شد مصون ماند
ممنونم از اینکه به من سر می زنی و همیشه با نوشته ها و نگاه قشنگ خوشحالم می کنی

شام آخر دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 12:35 ب.ظ

مجالی نیست!
در گفتگوی ابر و باد یکدستیِ باران کاری نمی‌کند.

هر روز روبروی من تو و این نوشته ...

این جمله همه زندگیه منه ...

مصطفی سه‌شنبه 5 بهمن 1389 ساعت 12:57 ب.ظ http://e71.blogsky.com/

سلام خوفی
زیبا بود

----------------------------------

زندگی یاس قشنگی است که دل می بوید
زندگی راز شگفتی است که جان می جوید

----------------------------------
پاینده باشی

سلام
مرسی شما هم پاینده باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد