فکر می کردم...


فکر می کردم که با تو می شود عاشقی کرد و کمی دلشاد بود.

گاه مجنون بود در صحرا و گاه در میان کوه ها فرهاد بود.

فکر می کردم که با تو می شود در میان شعله ها پروانه شد

با تمام عاقلی ها می شود لحظه هائی هم کمی دیوانه شد.

فکر می کردم که با تو می شود روز های تازه ای آغاز کرد

می شود بی بال و بی پر بود و باز در هوای دیدنت پرواز کرد

فکر می کردم که با تو می شود ساده و سرزنده و سرمست بود

کودکانه گاه گاهی شعر خواند راضی از تقدیر " هرچه هست " بود

فکر می کردم که با تو می شود با زبان بوسه گاهی قصه گفت

بوسه داد و بوسه چید و در سکوت داستان هائی تهی از غصه گفت

فکر می کردم که با تو می شود از هیاهو های دنیا دور شد

بی خیال خط قرمز ها شد و در میان جور ها ناجور شد

فکر می کردم که با تو می شود لحظه هائی هم برای خویش بود

فکر می کردم ...


 ولی افسوس که کودک تو سخت دور اندیش بود.

نظرات 2 + ارسال نظر
بلوط دوشنبه 30 خرداد 1390 ساعت 10:42 ق.ظ

سلام دوست مهربون
... سخت است وقتی دلی میگیرد .. سخت است وقتی هزار ناگفته در دل نشانده ای .. مطلبت با همه زیبایی اش قابل تامل است

عقربه ها که از صبوریم رد می شوند
بی خیال شب و تاریکی اش
می زنم به جاده های لاابالی
بگذار شماتتم کنند ذهن های مسموم
وقتی مقصدم تو باشی
بگذار هفتاد خوان بی رستم را دوره گرد باشم ....

خشنود باشی و برقرار

salam dostam mersi lotf dari
in rozha khodam ham jaye taamol daram
hamishe shad o movafagh bashiiiii

مهرداد سه‌شنبه 31 خرداد 1390 ساعت 10:00 ق.ظ http://nasle-sookhteh.blogsky.com

سلام
قبلا هم انگار یه بار اینجا اومدم....
ولی حال و هواش انگار تر فرق می کرد./
«هیچکس نباید بفهمد در این گوشه ی دنیا
باید نبودنت را به رخم بکشم یا رخم را از نبودنت....
مهم این ست که تو نیستی و من از تهی بودن تو سر شارم»

سلام مرسی لطف دارید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد