در شب کوچک من


در شب کوچک من ، افسوس

باد با برگ درختان میعادی دارد

در شب کوچک من دلهره ی ویرانیست

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

من غریبانه به این خوشبختی می نگرم

من به نومیدی خود معتادم

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی ؟

در شب اکنون چیزی می گذرد

ماه سرخست و مشوش

و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است

ابرها ، همچون انبوه عزاداران

لحظه ی باریدن را گویی منتظرند

لحظه ای و پس از آن ، هیچ

پشت این پنجره شب دارد می لرزد

و زمین دارد

باز می ماند از چرخش

پشت این پنجره یک نا معلوم

نگران من و توست

ای سراپایت سبز

دست هایت را چون خاطره ای سوزان ، در دستان عاشق من بگذار

و لبانت را چون حسی گرم از هستی

به نوازش های لب های عاشق من بسپار

باد ما را خواهد برد...

نظرات 3 + ارسال نظر
بلوط سه‌شنبه 10 خرداد 1390 ساعت 09:52 ق.ظ

سلام دوست عزیزم

نمیدونی مهربون که من این سروده رو تا چه اندازه دوست دارم .. سپاس از یاد آوری ات (گل)

قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض
صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض
یک طرف خاطره ها!
یک طرف پنجره ها!
در همه آوازها!
حرف آخر زیباست!
آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟
حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست

خشنود خشنودی هایت بلوط

سلام دوست خوبم
خوشحالم چیزی بوده که دوست داشتی امیدوارم همیشه شاد باشی عزیزم

[ بدون نام ] چهارشنبه 11 خرداد 1390 ساعت 10:20 ق.ظ

سلام مهربون

دیگر نیازی به دعای دریا نیست
گلدان‌ها را آب داده‌ام
ظرف‌ها را شسته‌ام
خانه را رُفت و رو کرده‌ام
دنیا خیلی خوب است،
بیا!
علامتِ خانه‌بودنِ من
همین پنجره‌ی رو به جنوبِ آفتاب است،
تا تو نیایی
پرده را نخواهم کشید.

فدای قلب مهربونت
دور نرو...
بیا کنار دلم...
من غیر از این‏ها که می‏نویسم،
نوازش هم بلدم...!!

خشنودی ات را آرزومندم (گل)

سلام عالی بود واقعا از خوندنش لذت بردم مرسییییییییی

بلوط پنج‌شنبه 12 خرداد 1390 ساعت 10:43 ق.ظ

سلام دوست مهربونم (گل)

قصه عشقت را به بیگانگان نگو
چرا که این کلاغهای غریب بر کلاه حصیری مترسک نیز آشیانه می سازند . . .

خشنود باشی و برقرار

سلام دوستم نکته قشنگی بود اما اگه عشقی باشه
مرسی همیشه شاد باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد