مجالی نیست!
در گفتگوی ابر و باد
یکدستیِ باران
کاری نمیکند.
باید نشست به گردهی اسبی و
شبانه گریخت،
یا
تا فتح آن سرودِ سرخ
ایستاد و مزامیر زندگی را
بلند بلند خواند و مرد.
این است همان که به وحشتی
جانَ پرتقلایم
در ملاقاتِ با اتفاق دارد.
نمازی نه از این قرار
که توجیه ترسم باشد،
بی دغدغه این را پذیرشیست
که بر کلالهی آتش
سبز از زبان سرخ نخواهیم گذشت.
و آن رمه رفته است
که از گسترهی شب تا ستیغ کوه،
گرگ گرسنهای
در زوزههای ماه
دندان بر دندانِ تهی میساید.
شبیست
شبیست عظیم و گرفته و خاموش
که هیچ سوش را سوسوی چشمی نیست.
و ترا مجال تردد و تردیدی!؟
کنار پنجره بایست
رودی اکنون از خروشِ مکرر من جاریست
خودت خواستی که من مجبور باشم
برم جایی که از تو دور باشم
تو پای منو از قلبت بریدی
خودت خواستی که من اینجور باشم
خودت خواستی که احساسم بشه سرد
خودت خواستی کاریم نمیشه کرد
می دیدم دارم از چشمات میفتم
مدارا کردم و چیزی نگفتم
برام بودن تو بازی نبود و
به این بازی دلم راضی نبود و
از اول آخرش رو می دونستم
تو تونستی ولی من نتونستم
برات بودن من کافی نبود و
حقیقت این که می بافی نبود و
دارم دق می کنم از درد دوریت
میخام مثل تو شم اما چه جوری
خیلی خوش گذشت کنسرت احسان خواجه امیری جای همه خالی