خدا

نمی خواهم خدایم بیکران باشد


 نمی خواهم عظیم و قادر و رحمان


 نمی خواهم که باشد اینچنین


 آخر خدا را لمس باید کرد

 

نگو کفر است 


خدا را می توان در باوری جا داد که در احساس و ایمان غوطه ور باشد

 

خدا را می توان بوئید 

هر وقت کم می آورم


می گویم


اصلا مهم نیست


اما تو که می دانی نبودنت چقدر مهم است...

برای عبور

برای عبور از جاده عاشقی

فقط یک بهانه می خواهم

برای عشق بازی با دلم

یک نگاه و کاشانه می خواهم

برای رقص و شور شعر هایم

چشم تو و یک ترانه می خواهم

برای با تو ماندنم

یک عشق بی کرانه می خواهم

من برای واژه های گوشه گیرم

یک کتابِ پر افسانه می خواهم

برای ماندن بی تردید و خواندن بی تخریب

یک بغل احساس جانانه می خواهم .

برای با تو جاری شدن

یک تعبیر ساده می خواهم

برای عشوه ای زنانه از جان

یک لبخند بی قاعده می خواهم

و آخر هم

از اینهمه هیاهو و تلاطم

من تو را یکبار بی بهانه می خواهم..........

صدای رگبار و نسیم صبحگاه زمستانی در گوشم زمزمه می کرد


تمام ترانه ناسروده ی ایامی را که بهاری بودند


بی ترانه مانده بودم


بی ترانه ی بی ترانه...

فهمیدن

آنقدر زمین خورده ام که بدانم
برای برخاستن
نه دستی از برون
که همتی از درون
لازم است
حالا اما...
نمی خواهم برخیزم
در سیاهی این شب بی ماه
می خواهم اندکی بیاسایم
فردا
فردا
برمی خیزم
وقتی که فهمیده باشم چرا
زمین خورده ام...