غم غریبی این روزها مهمان خانه دلم گشته.
غم بودن در حین نبودن ... غم شنیدن با گوشهای پر از پنبه ... غم دیدن با چشمان بسته ... غم جواب دادن با دهان بسته ... غم لمس دستان تو از روی حجم خالی فاصله ها ... غم بودن در آغوش تو از پشت حصارهای سیمی زندان کلام... غم بودن تو در کمال نبودنت!!!...غم غریبی است این غم!محبوب من...اشتباه نکن
...اشتباه نخوان
...اشتباه نشنو
...اشتباه نبین ...مانعی نیست ...شِکوه ام از تو است و چگونگی بودنت هیچ دستی برای ما سیم خاردار نکشید ... هیچ طوفانی فریاد مرا در خود گم نکرد ... هیچ شبی برق چشمان مرا نربود ... هیچ نجابتی و یا نه! هیچ خجالتی مهر خاموشی بر لبهای تو نزد ... هیچ سرمای فاصله ای حرارت دستهای مرا منجمد نکرد ... ...اگر تو ندیدی
...نشنیدی
...حس نکردی
...حرفی نزدی
همهاش به این دلیل بود که تو... خود ِ تو نخواستی ... و این یعنی نبودنت ... و این یعنی غم غریب این روزهای من
من و تو آن دوخطیم آری موازیان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغاز به یکدیگر نرسیدن بود!
سلام دوست خوبم
خوشحال میشم من رو لینک کنی
بهم خبر بده تا من هم شما رو لینک کنم....
آدمها به روایت فیزیک دبیرستان
آدمها مثل آینه غیرتخت میمونند: چیزی که در ظاهرشون میبینی، با چیزی که واقعاً هستند متفاوته. مساله مهم اینه که تشخیص بدی چهجور آینهای هستند: محدبند یا معقر… روی قاشقن یا پشتش…کوچیکتر از اونی هستن که نشون میدن یا بزرگی شخصیتشون رو پشت تواضعشون پنهون میکنند. توهم سرابند و دستنیافتنیتر از چیزیند که فکر میکردی، یا اینکه از آنچه که میبینید به شما نزدیکترند! …تصویری که ازشون میبنی، مجازیه یا حقیقت وجودشون رو به نمایش میگذارند… و دست آخر اینکه اگر از یه فاصلهای بیشتر بهشون نزدیک و یا ازشون دور بشی، چه اتفاقی برای تصویری که ازشون تو ذهن داشتی میفته.
گاهی وقتها فکر میکنم چیزایی که به عنوان علوم طبیعی تو دوران مدرسه به خوردمون میدادند، بیشتر از درسهای علوم اجتماعی به درد “زندگی اجتماعی” میخوردند. شاید هم اگر اون زمان، برای اینجور مسائل فیزیکی، مثالهای شبیه این رو میاوردند، الان برای خودمون یه پا اینشتین شده بودیم؛
…ولی متاسفانه اینو هیچوقت کسی “واضح” بهمون نگفت!
آی مردم دنیا!
من غمگینم
نه برای خودم بلکه برای تمام دنیایم ؛
برای گل هایی که هر روز زیر پا له می شوند ،
برای تمام خرگوش هایی که قلب کوچکشان
از هراس آن قدر بلند می تپد که گوش ها را کر می کند ،
برای تمام پرندگانی که قفس را از آسمان امن تر می دانند ،
برای تمام چشم هایی که آرزوی ندیدن می کنند ،
برای تمام دست هایی که به سوی همه دراز می شوند
الا به سوی آن که باید دراز شوند ،
برای تمام پاهایی که به هر طرف می روند
الا به سوی او ،
برای تمام قلب هایی که همه چیز در آن هست
و خدا نیست
برای ...
هیچ کس مرا نمی فهمد
همه فکر می کنند که من از جای دیگری آمده ام
از شهر شادی ها و شیطنت ها
از شهر بی خیالی ها و بی غمی ها !
اما هیچ کس نمی داند که در دلم چه غوغاییست
و نمی داند که چشمانم چه رنجی می کشند
تا دوباره شب فرا رسد و بر دل پشتی کوچکم ببارند ...
چرا که من آموخته ام :
که بدون شکستن سکوت گریه کنم
و با خنده هایم سکوت را بشکنم.