سینه به سینه

آسمان آمد وُ
آهسته زیر گوشِ ماه
چیزی گفت انگار.


ماه آمد وُ
به کوچه‌ی کهن‌سالِ مُشیری
چیزی گفت انگار.


کوچه
کوچه‌ی بی‌گفت و بی‌گذر
رو به روشن‌ترین پنجره چیزی گفت انگار.


چیزی، رازی، حرفی
سخنی شاید
سَربَسته از چراغی
شکسته‌ی هزار پاییزِ بی‌پایان.


دریغا هزاره‌ی بی‌حالا،
حالا کوچه، پیر
درخت، پیر
خانه، پیر
من پیر وُ گلدانِ بالای چینه
که پُر غبار!


اگر مُرده‌ای، بیا و مرا بِبَر،
و اگر زنده‌ای هنوز،
لااقل خطی، خبری، خوابی، خیالی ... بی‌انصاف!

نظرات 2 + ارسال نظر
بوف بینا جمعه 24 اردیبهشت 1389 ساعت 09:51 ب.ظ http://bufebina.blogfa.com

شعر بی دروغ(قیصر امین پور)


ما که این همه برای عشق
آه و ناله ی دروغ می کنیم


راستی چرا
در رثای بی شمار عاشقان
-که بی دریغ-
خون خویش را نثار عشق می کنند


از نثار یک دریغ هم
دریغ می کنیم؟

misssdandelion سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1389 ساعت 11:52 ق.ظ

خیلی خیلی قشنگ بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد