ایستاده روی پلکهام

ایستاده روی پلکهام،
و گیسوانش،
درون موهام
شکل دستهای مرا دارد،
رنگ چشمهای مرا... در تاریکی من محو می شود،
مثل سنگ ریزه ای دربرابر آسمان.
چشمانی دارد همیشه گشوده،
که آرام از من ربوده...
رویاهایش ،
با فوج فوج روشنایی،
ذوب می کنند
خورشیدها را
و مرا وامی دارند به خندیدن،
گریستن،
خندیدن
و حرف زدن،
بی آنکه چیزی برای بیان باشد.
پل الوار

نظرات 3 + ارسال نظر
بوف بینا شنبه 25 اردیبهشت 1389 ساعت 05:20 ب.ظ http://bufebina.blogfa.com

جبر
اون هم به خندیدن بدترین اجبارهاست
کاش مجبورمون کنند که گریه کنیم
اما مجبورمون نکنند که بخندیم
تو که حرفی هم برای گفتن نداشتی
دیگه چه شود....

بوف بینا دوشنبه 27 اردیبهشت 1389 ساعت 12:38 ق.ظ http://bufebina.blogfa.com

من یع بار اینجا نظر گذاشتم
دوباره هم باید نظر بزارم؟

نه همون یه بار کاقیه دوست عزیز اما اینجا تریبون آزاده هر چند تا دوست داشتی می تونی نظر بذاری

misssdandelion سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1389 ساعت 11:53 ق.ظ

ای دریغا عمر رفته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد