قایقی خواهم ساخت ، خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد ، دور خواهم شد ، از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست
که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند
همچنان خواهم خواند ، همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند ، خواهم راند
خواهم خواند خواهم راند
خواهم خواند خواهم راند
قایقی باید ساخت ...
باید ساخت . . .
دقیقا!
پس بریم بسازیم
بریم :)))))))))
سلام مهربون
حالا تو ساختش کمکم می کنی..
قایق از تور تهی و دل از آرزوی مروارید
هم چنان خواهم خواند هم چنان خواهم راند
دور باید شد دور
پشت این دریاها شهری است
که در آن پنجزه ها رو به تجلی باز است
بام ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی است..
سلام دوست جونم
من که نجاری بلد نیستم :)
مرسی خیلی زیبا بود من این شعر رو خیلی دوست دارم
سلام
مثل همیشه
آدم از سر زدن به وبلاگت پشیمون نمیشه
دلت شاد
سلام
مرسیییییییییییییی
جملت خیلی شادم کرد :)
شما هم همیشه شاد باشی