اندکی در لحظه هایت جستجو کن
شب تنهایی با هم..
شاید اینگونه سزاوار فراموشی نبود
چقدر با عجله...
غبار می تکانی از ردپای آخرین خاطراتمان
در ایستگاه غبار آلود زندگی
گاه گاهی
چشمهایم را گم میکنم
نه تمنای یاری دارم ، نه گلایه از بی قراری
تنها خلوتی میخواهم برای گردگیری خاطره هایم
خلوتی که در آن هیچ دستی
مجال لمس مهربانی ام نباش
و هیچ چشم بی وضویی
در محراب نگاه ام نایستد
می بینی آرزوهایم چه انزوای غریبی دارند
سکوت می کنم، تا به حرفام گوش کنی.
با سکوتم برایت ساز می زنم.
با نت هایم برایت شعر می خوانم.
با اشعارم عاشقت می کنم.
فقط صبر کن...
برگشتم...
خدا ما رو برای هم نمی خواست فقط می خواست هم رو فهمیده باشیم بدونیم نیمه ی ما ، مال ما نیست فقط خواست نیمه مون رو دیده باشیم تموم لحظه های این تب تلخ خدا از حسرت ما با خبر بود خودش ما رو برای هم نمی خواست خودت دیدی دعامون بی اثر بود می بینم می ری و می بینی می رم تو وقتی هستی اما دوری از من نه می شه زنده باشم ، نه بمیرم تو می دونی چقدر دلگیره این عشق فقط چون دیر باید می رسیدیم داره رو دست ما می میره این عشق تموم لحظه های این تب تلخ خدا از حسرت ما با خبر بود خودش ما رو برای هم نمی خواست خودت دیدی دعامون بی اثر بود فقط می خواست هم رو فهمیده باشیم بدونیم نیمه ی ما ، مال ما نیست فقط خواست نیمه مون رو دیده باشیم
چه سخته مال هم باشیم و بی هم
نمی گم دلخور از تقدیرم اما
خدا ما رو برای هم نمی خواست