گاهی...


گاهی،
دلت بهانه‌هایی می‌گیرد که خودت انگشت به دهان می‌مانی. . .

گاهی،
دلتنگی‌هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی اما سکوت می‌کنی. . .
...
گاهی،
پشیمانی از کرده و ناکرده‌ات. . .

گاهی،
دلت نمی‌خواهد دیروز را به یاد بیاوری،
انگیزه ای برای فردا نداری
و حال هم که. . .

گاهی،
فقط دلت می‌خواهد زانوهایت را تنگ در آغوش بگیری و گوشه‌ای،
گوشه‌ترین گوشه‌ای که می‌شناسی،
بنشینی و فقط نگاه کنی. . .

گاهی،
چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می‌شود. . .

گاهی،
دلگیری،
شاید از خودت،
شاید. . .


به تو عادت کرده بودم

این آهنگ رو بی اندازه دوست دارم


به تو عادت کرده بودم


به تو عادت کرده بودم

رفتیو دلو شکوندی

با چشام شدی غریبه

خاطره هامونو سوزوندی

 

عاشق عشق تو بودم

با چه احساس قشنگی

فقط فقط با تو بودم

توی دنیای دو رنگی ، دورنگی

 

حالا من این جا تک و تنها

تو هم اون سر دنیا

می زنه آتیش به قلبم

غم و غصه های فردا

 

تلخی سکوت غربت

تو رو یاد من میاره

ابر بارونی چشمام

داره بد جوری می باره

 

با اینکه مال من نیستیو من از تو بدورم

واسم لحظه های با تو بودن تجربه بودن

تو رو می خواستم و نذاشتی حرمت واسم

عاشق بودم اومدم تا شهر غربت واست

ولی به جرئت بازم

 میگم آرزومه که تو بشی خوشبخت بازم

هر جایی که هستی

هر جایی که رفتی

ازم بد نگو

چون رفتارام با تو به خدا قسم بد نبود

 

به تو عادت کرده بودم

رفتیو دلو شکوندی

با چشام شدی غریبه

خاطره هامونو سوزوندی

 

عاشق عشق تو بودم

با چه احساس قشنگی

فقط فقط با تو بودم

توی دنیای دو رنگی ، دورنگی

 

حالا من این جا تک و تنها

تو هم اون سر دنیا

می زنه آتیش به قلبم

غم و غصه های فردا

 

تلخی سکوت غربت

تو رو یاد من میاره

ابر بارونی چشمام

داره بد جوری می باره

 

من دوست دارم تو بیا کنارم بشین

نذار تو شبها من تو تنهایی ببارم ببین

تو اشکو تو چشامو بغضو تو نگام

ببین اسم کسی دیگه جز تو نیست توی صدام

بدون بدونه تو می میرمو به جون تو نمی گیرم دست دیگه رو

چشام پره خونه الان تو بس که دیده رو

بارونی کردی من تو رو میخوام

چرا با من خانمی سردی؟

دلم یک فنجان قهوه ی تلخ می خواست


دلم یک فنجان قهوه ی تلخ می خواست
به شیرینی لبهایت 
با کمی سرمای شب های بندر
که من باشم و تو
و ردیف ردیف صندلی های باران خورده
و مِه باشد
و نور ِ شاد ِ قایق ِ ماهیگیر ِخسته
...
دیوانگی هایم این روزها می رسد به سال های دور
خیلی خیلی دور
که من نیاموخته بودم زیستن را ، و تو در ذهنم به دنیا نیامده بودی


به کسی اعتماد کن که بتواند سه چیز تو را تشخیص دهد


اندوه پنهان شده در لبخندت را،


عشق نهان در عصبانیتت را 


و معنای حقیقی سکوتت را...


کاش می شد ...


کاش می شد که کسی می آمد


این دل خسته ی ما را می برد


چشم ما را می شست


راز لبخند به لب می آموخت




کاش می شد دل دیوار پر از پنجره بود


و قفس ها همه خالی بودند


آسمان آبی بود


و نسیم روی آرامش اندیشه ی ما می رقصید




کاش می شد که غم و دلتنگی


راه این خانه ی ما گم می کرد


و دل از هر چه سیاهی ست رها می کردیم


و سکوت جای خود را به هم آوائی ما می بخشید


و کمی مهربان تر بودیم




کاش می شد دشنام، جای خود را به سلامی می داد


گل لبخند به مهمانی لب می بردیم


بذر امید به دشت دل هم


کسی از جنس محبت غزلی را می خواند


و به یلدای زمستانی و تنهائی هم


یک بغل عاطفه گرم به مهمانی دل می بردیم 


کاش می فهمیدیم


قد راین لحظه که در دوری هم می راندیم




کاش می دانستیم راز این رود حیات


که به سرچشمه نمی گردد باز




کاش می شد مزه خوبی را


می چشاندیم به کام دلمان




کاش ما تجربه ای می کردیم


شستن اشک از چشم


بردن غم از دل


همدلی کردن را




کاش می شد که کسی می آمد


باور تیره ی ما را می شست


و به ما می فهماند


دل ما منزل تاریکی نیست


اخم بر چهره بسی نازیباست


بهترین واژه همان لبخند است


که ز لبهای همه دور شده ست




کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم


تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم!!!


قبل از آنی که کسی سر برسد 


ما نگاهی به دل خسته ی خود می کردیم


شاید این قفل به دست خود ما باز شود


پیش از آنی که به پیمانه ی دل باده کنند


همگی زنگ پیمانه ی دل می شستیم




کاش درباور هر روزه مان 


جای تردید نمایان می شد


و سوالی که چرا سنگ شدیم


و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟


کاش می شد که شعار 


جای خود را به شعوری می داد


تا چراغی گردد دست اندیشه مان 




کاش می شد که کمی آینه پیدا می شد


تا ببینیم در آن صورت خسته این انسان را


شبح تار امانت داران




کاش پیدا می شد


دست گرمی که تکانی بدهد


تا که بیدار شود، خاطر آن پیمان


و کسی می آمد و به ما می فهماند


از خدا دور شدیم..